بهمبری

می‌شهر

کاهش لکنت زبان دانش آموزان

نرگس خاتون کاسپورنرگس خاتون کاسپور متولد ۱۳۴۶مدیر دبستان با بیش از ۲۵ سال سابقهٔ کار،که ۱۳ سال مدیریت ،۳ سال معاونت آموزشی و ۹سال از آن را به عنوان آموزگار مشغول به خدمت بوده است کارشناس رشتهٔ الهیات و معارف اسلامی و فوق دیپلم رشتهٔ دینی و عربی است.

هنگامی که به عنوان معلم در پایه پنجم تدریس می‌کرد متوجه شد یکی از دانش‌آموزان در برابر سؤال‌های کلاسی بی‌تفاوت است و در بحثهای گروهی شرکت نمی‌کند. وقتی از او ارزشیابی شفاهی گرفت متوجه لکنت زبان شدید او شد.

او دربارهٔ برخوردش با این مسئله چنین می‌گوید: «متأثر شدم و بنا بر تعهد شغلی‌ام و وظیفه‌ای که در برابر خداوند در خودم احساس می‌کردم،تصمیم گرفتم در کاهش این مسئله بکوشم و در پی اقدامی برآیم تا کمکی هر چند کوچک برای این دانش‌آموز انجام دهم زیرا معلم علاه بر معلم بودن باید یک روان‌شناس خوب و یک پدر و مادر دلسوز برای دانش‌اموزانش باشد.»

او برای حل این مشکل و کمک به دانش‌آموز نیازمند اطلاعات بیشتری از وضعیت زندگی و گذشتهٔ او بود بنا براین با هماهنگی با مدیر مدرسه با مادر آن دانش‌آموز صحبت کرده و بعد از  کسب یک‌سری اطلاعات از زندگی حال و گذشتهٔ او،ضمن صحبت با معلم سال قبل، پروندهٔ تحصیلی او را از دفتردار گرفته و نمرات شفاهیش را بررسی کرد. سپس با مشاوری صحبت کرد و مشاور کتاب‌هایی در این زمینه به او معرفی کرد. پس از تهیه  به مطالعه کتاب‌ها پرداخت.

در کتاب‌ها به ۸هر  راه حل اشاره شده بود:

۱. ایجاد محیطی دوستانه برای او همراه با صبر و حوصله

۲. از بین بردن ترس و اضطراب در دانش‌آموز

۳. تأیید کردن در هنگام پاسخگویی به سؤالات شفاهی با تکان دادن سر و نگاه کردن در صورت او

۴. ورود در میان صحبت برای از بین بردن فشار یا عجله

۵. تشویق به خواندن درس با صدای بلند

۶. دادن مسئولیت سرگروهی

۷. سعی کردن دانش‌آموز برای بیان کامل صحبت بدون کمک دیگران

۸. پاسخ‌گویی دانش‌آموز به سؤالات

همیشه و هر روز امکان اجرای همه آن راه حل‌ها وجود نداشت بعد از مشورت با مشاور و مدیر راه حل‌های پیشنهادی خود را انتخاب و عملی کرد.

او در رابطه با اجرای راه حل می‌گوید:«زمانی که می‌خواستم از دانش‌آموز سؤال شفاهی بپرسم کنار میزش می‌رفتم و دستی بر سرش می ‌کشیدم و از او سؤال می‌کردم، محیط کلاس را آرام می‌کردم و از او می‌خواستم در فعالیت‌های گروهی اظهار نظر کند. هنگام پاسخ‌گویی به صورتش نگاه می‌کردم و با سر پاسخ او را تأیید کرده و با ورود در میان صحبت و رساندن کلمات شرایط احساس فشار و عجله را از بین می‌بردم و او با آرامش جواب می‌داد. روخوانی بعضی درس‌ها را به او واگذار می‌کردم و تأکید می‌کردم که با صدای بلند روخوانی کند. این کار باعث تسلط بیشتر او بر کلمات و راحت‌تر ادا کردن آن‌ها شد. از او خواستم به عنوان سر گروهی که گزارش‌های جمع‌آوری شده از گروه را مورد نقد و بررسی قرار دهد بهترین گزارش را خودش در کلاس برای دانش‌آموزان دیگر بخواند. با این کارها توانستم گرایش او را به درس‌های شفاهی و فعالیت‌های گروهی زیاد کرده و از نگرانی‌های خود دانش‌آموز و خودم را کم کنم. البته برای این‌کار صبر و حوصله معلم خیلی مهم وبا ارزش است که به دانش‌آموز صبورانه و با دقت و توجه فرصت داده شود که او بتواند هر چه می‌خواهد بگوید.»

نتیجهٔ این تحقیق و مطالعه و صبر و حوصله این معلم دلسوز این بود که این دانش‌آموز در فعالیت‌های گروهی و کلاسی شرکت می‌کرد و نسبت به درس و سؤالات بی تفاوت نبود و برای جواب به پرسش‌های کتبی داوطلب می‌شد و نمرهٔ خوبی می‌گرفت و در فعالیت‌های کلاسی قوی‌تر شد.
دانش‌آموزی که ممکن بود بر اثر بی ‌توجهی یا سهل انگاری نسبت به وضعیتش گوشه‌گیر شده و یا از آموزش و یادگیری دوری کند با اقدام مناسب و به ‌جای معلمی که حرفه‌اش را شغل انبیا نامیده‌اند توانست بر مشکلش غلبه کند و اگر مسئولیت پذیری و تحقیق و مطالعه همراه با عملی کردن راه حل مشکل با صبر و حوصله این معلم مهربان نبود این امر محقق نمی‌شد.

خانم کاسپور که اکنون عهده دار مدیریت یک دبستان دخترانه است، چند پیشنهاد دارد:

۱. مسئولین به کلاس‌های ضمن خدمت بیشتر بپردازند 

۲. معلمان و مدیران محترم با مشاهدهٔ چنین مواردی علل آن را جویا شده و در رفع مشکل با همکاری دیگران بکوشند 

۳. در مدارس ابتدایی حداقل یکی دو روز در هفته مشاوره انجام شود.

نتیجهٔ این اقدام پژوهی با عنوان «کاهش لکنت زبان دانش‌آموز پایهٔ پنجم ابتدایی» توسط رابط تحقیقات کمیتهٔ پژوهشی ادارهٔ آموزش و پرورش  در تاریخ ۱۳۸۵ در کتاب «آموزش اقدام پژوهی فرهنگیان شهرستان بندر انزلی» منتشر شده است.

 

این مطلب نخست در پایگاه برتر مدیریت منتشر شده است.

نامه‌ای به ساکنان بعدی کرۀ زمین

سلام!

به سیارۀ زمین خوش آمدید.

حتماً از دیدن این کرۀ خاکی و بی‌آب و علف تعجب خواهید کرد و با خود خواهید گفت این زمینی که آن‌قدر از آن تعریف می‌کردند همین است؟!

حق دارید، اما روزی که پدرمان آدم و مادرمان حوا از بهشت رانده شدند، خداوند برای این‌که دلتنگی نکنند آن‌ها را راهی زمین‌ کرد که تکه‌ای از بهشت بود، کوههایی سر به فلک کشیده، جنگل‌هایی انبوه، دریاهایی پر آب، هوایی تمیز، آسمانی آبی و زمینی سرسبز و با طراوت داشت. 

تا زمانی که بشر در غار زندگی می‌کرد و از گوشت حیوانات و میوۀ درختان تغذیه می‌کرد و فقط وقتی گرسنه بود به شکار می‌رفت و زیاده خواه نبود، زمین همچنان سرسبز و زیبا بود. 

ولی وقتی انسان به یکجا‌نشینی عادت کرد و جمعیت کم‌کم زیاد شد، جنگلها از بین رفتند تا برای خانه‌سازی از چوب درختان استفاده شود؛ کوهها برای جاده سازی و راه شکافته شدند؛ آب و هوای تمیز با ساختن کارخانه‌های صنعتی و ورود دود و پسماند به هوا و آب از بین رفت و زمین شادابی خود را از دست داد.

 با تولید زباله و گازهای گلخانه‌ای زمین و هوا آلوده شده، شیرابۀ زباله‌ها به آب‌های زیرزمینی نفوذ کرده و آن را آلوده و بیماری‌زا ساخته است.

نسل حیوانات گوناگون در حال انقراض قرار گرفته چون دیگر فقط برای گوشتشان و‌ تغذیه کشته نمی‌شوند بلکه از پوست و مو و گاهی از عاج و شاخشان برای ساختن لباس و کیف و کفش و وسایل تزئینی استفاده می‌شود.

نسل بشر با ندانم‌کاری و زیاده‌خواهی زمین را به سیاره‌ای سوخته بدل کرد که هیچ شباهتی به تکه‌ای از بهشت ندارد.

ما با زمین بد کردیم و قدرش را ندانستیم، خاک و آسمان و هوایش را از بین بردیم اما او با ما همیشه مهربان بوده. امیدواریم شما مراقبش باشید و آن را به روزهای خوبش برگردانید.

از طرف ساکنان زمین.

اهالی قلم، روزتان مبارک

روز قلمروز قلم، بر اهالی قلم، آنان که می‌نویسند: تا تذکر‌ دهند؛ تا حسی منتقل کنند؛ تا آگاهی بدهند؛ تا امید و شادی و انرژی تزریق کنند بر پیکر ادبیات و زبان شیرین فارسی؛ و بر آنان که خبر می‌نویسند و گزارش تهیه می‌کنند؛ بر آنان که شعر می‌سرایند و خاطره و داستان می‌نگارند؛ بر کوته‌نویسان و مطول‌نویسان؛ ساده و صمیمی نویسان و ادبی نویسان؛ آنان که خداوند در قرآن، بر ابزار کارشان قسم خورده، بر شما، بر من، بر همۀ عزیزان نویسنده، شاعر و خبرنگار و‌ ...خجسته و مبارک باد.

باشد که از ما خطی بماند به یادگار.
قلمتان مانا و راهتان پر از نور و روشنی.

 

این مطلب نخستین بار در پایگاه خبری دیدگاه برتر مدیریت منتشر شده است.

سی سال از زلزلۀ مهیب رودبار گذشت

زمین لرزۀ رودبار

زلزلهٔ ۳۱ خرداد ۱۳۶۹ به بزرگی ۷٫۴ در ساعت ۲۱:۰۰ به وقت گرینویچ و ۰۰:۳۰ دقیقه بامداد، به وقت محلی رخ داد و شهرهای رودبار، منجیل، لوشان و هفتصد روستای اطراف را به نابودی کشاند و به سیصد روستای دیگر خسارت عمده وارد نمود. کانون ژرفی زمین‌لرزهٔ مذکور حدود نوزده کیلومتری از سطح زمین بود و بر اثر آن یک‌صد‌هزار خانهٔ خشتی و گلی، با خاک یکسان شده یا متحمل خسارات عمده گردیدند و بیش از سی‌و‌پنج‌هزار کشته، شصت‌هزار زخمی و پانصد هزار بی‌خانمان آن را جزء ده زلزلۀ اولِ لیست مرگبارترین زلزله‌های جهان در صدسال گذشته قرار می‌دهد.

زمان رخداد زلزله بسیاری از مردم استان گیلان به‌خصوص جوانان، در دقایقی پس از ساعت ۲۴:۰۰ پنجشنبه، سرگرم تماشای مسابقات فوتبال جام جهانی ۱۹۹۰ ایتالیا بودند که زمین به یکباره لرزید و این‌چنین بود که به دلیل بیدار بودن، بسیاری از جوانان توانستند به‌هنگام وقوع فاجعه از منازل بگریزند و زیر آوار نمانند.

یاد درگذشتگان این زلزلهٔ ویرانگر گرامی.

این یادداشت نخستین بار در پایگاه خبری دیدگاه برتر مدیریت منتشر شده است.

نان‌آوران کوچک

روزهای آخر خرداد ماه بود. امتحانات بچه‌ها تموم شده بود و منتظر نتیجه بودن. پسر کوچکم که تازه ۱۲ ساله شده بود مدتها بود در گوشم می‌‌خوند که بعد از پایان امتحاناتش بره سرٍ کار تا برای خودش موبایل بخره آخه همه دوستاش موبایل داشتن ولی پدرش که یه کارگر ساده بود نمی‌تونست براش موبایل هوشمند بخره. به پدرش سفارش کردم کار مناسبی براش پیدا کنه.

وقتی برای خرید اومدم بیرون یه پسر هفت، هشت ساله رو دیدم که چند تا بستهٔ بزرگ دستمال‌کاغذی دستش بود و برای فروختن از این مغازه به اون مغازه می‌رفت. ریزه میزه و کوچولو بود، دلم سوخت. بچه‌ای با این سن و سال الان فقط باید درس بخونه و بچگی کنه. چرا باید برای پول درآوردن از صبح تا شب بیرون باشه و کار کنه؟ خیلی زوده که وارد اجتماعی بشه که همه جور آدم توش هست.

یکم جلوتر یه دختر بچه چادری رو دیدم که گلدون‌های کوچک تزئینی می‌فروخت. جلوم رو گرفت و گفت: خاله گلدون نمی‌خوای؟ نگاش کردم صورت با نمکی داشت. ازش پرسیدم : چند سالته؟ گفت: یازده. چند تاگلدون ازش خریدم. ازش پرسیدم: از کجا اومدی؟ گفت: خونه‌مون خیلی دوره و من با مینی‌بوس می‌آم. گفتم : تنهایی؟ گفت: آره پدرم یه کارگره و نمی‌تونه خرج زندگی رو دربیاره. مامانم تو خونه این گلدون‌ها رو درست می‌کنه و من می‌فروشم، حتی گاهی تا ساعت ۱۰ شب مجبورم بمونم تا همه رو بفروشم وگرنه مامانم دعوام می‌کنه. فهمیدم چرا چادر سرش کرده. بهش گفتم خیلی مراقب خودت باش. لبخند قشنگی بهم زد و رفت. هر وقت اون چهره و لبخندش رو به یاد می‌آرم دلم آتیش می‌گیره و دعا می‌کنم همیشه سالم و سلامت باشه.

کودکان کار

تو روزنامه خونده بودم که حدود دو میلیون کودک کار در ایران وجود داره البته این آمار رسمیه و تعداد کودکان کار به هفت میلیون می‌رسه که در مزارع و باغات همراه والدینشون پا به پا کار می‌کنن یا توی کارگاه‌هایی که حق و حقوقشون هم کامل پرداخت نمی‌شه مشغولند و بدتر از همه این‌ها، کودکان مهاجری هستند که نیمی از کودکان کار رو تشکیل می‌دن و چون مدرک شناسایی ندارن حتی قانون و بهزیستی هم نمی‌تونه بهشون کمک کنه و مجبورن برای دستمزد ناچیزی هر کاری انجام بدن. از کار در کارگاه با شرایط سخت و ناایمن تا زباله‌گردی و آدامس و گل و فال‌فروشی در  خیابون که سرما و گرما و گرسنگی و تشنگی و نداشتن لباس و کفش مناسب رو هم باید تحمل کنن. کودکانی که کودکی نکرده‌‌ و معلوم نیست چه آینده‌ای در انتظارشونه چون نه سواد درست و حسابی دارن و نه بهداشت و آموزشی براشون وجود داره. بچه‌هایی که خیلی زود بزرگ می‌شن و اجتماع خیلی زود چهرهٔ زشتش رو بهشون نشون می‌ده. خیلی زودتر از وقتی که اون‌ها چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی آماده بشن. بچه‌هایی مثل آرمین ۱۱ ساله که بعد از فوت مادرش در اثر سرطان و تحویل نگرفتن خواهرش توسط بهزیستی به بهانۀ کُولی بودن، خودکشی می‌کنه و جسدش هنوز درسردخونه همون بیمارستانیه که شناسنامه‌اش‌رو برای بستری کردن و درمان مادرش، گرو گرفته و این فقط مشتی نمونۀ خرواره. کودکانی که قربانی کار می‌شن.

روز جهانی مبارزه با کار کودکان

تغذیهٔ متعادل و سالم، ضامن سلامتی

World Food Safety Day 2020یکی از اولین احتیاجات حیاتی و ضروری هر انسانی برای زنده ماندن غذاست. بدن انسان با غذا کار می‌کند و مخلوطی متعادل از غذاها، عملکرد بدن را بهبود می‌بخشد.
اهمیت خوردن غذای سالم در رشد و تقویت عملکرد بدن و ایجاد توانایی دفاع در برابر بیماری‌هاست. بدن انسان بدون وجود مواد مغذی مناسب در مقابل بیماری‌های ویروسی و باکتریایی آسیب‌پذیر می‌شود. نمونۀ بارز آن ویروس کرونا است که افراد دارای سیستم ایمنی ضعیف را (که در اثر تغدیۀ ناسالم به وجود آمده) بیشتر درگیر کرده است.
ترکیب نامناسب غذایی، که در آن از چربی، شکر و مواد افزودنی زیادی (برای طعم و مزۀ بهتر و یا نگهداری طولانی‌تر) استفاده شود، منجر به چاقی و یا سوءتغذیه شده و اختلال در عملکرد قلب، سرطان، دیابت‌ها، پوکی استخوان و بسیاری از بیماری‌های دیگر را به دنبال می‌آورد.
در کنار تغذیۀ سالم و متعادل و سرشار از مواد مغذی باید از نوشیدن آبِ سالم غافل نشویم و با مصرف آن به بهبود کارکرد ارگان‌های حیاتی بدن کمک کنیم. همچنین مواد اولیهٔ تهیۀ غذا و آماده‌سازی مواد برای خوردن را در شرایط بهداشتی انجام داده و از خوردن غذاهای فرآوری‌شده و بسته‌بندی حتی‌الامکان‌ خودداری کرده و به‌جای تنقلات بی‌ارزش از نظر تغذیه‌ای مانند چیپس و پفک، از میوه‌ها و سبزیجات و در صورت امکان از آجیل‌ها و مغزها برای یک تغدیۀ سالم بهره ببریم.
عادات تغذیه‌ای هر فرد به کودکی‌اش بر می‌گردد و روز جهانی غذای سالم به ما یادآوری می‌کند که کودکانمان را از ابتدا با تغذیۀ مناسب و سالم آشنا و از مضرات غذای نامناسب و بدون کیفیت آگاهشان کنیم.

این یادداشت نخستین بار در پایگاه خبری دیدگاه برتر مدیریت منتشر شده است.

جانباختۀ راه حفظ سلامت مردم

تهمینه ادیبی

 

زن صبور و آرامی بود. بعد از مدتها تلاش و با سختی بسیار و با وجود داشتن دو قلوهایی که یکی از آنها هنگام تولد دچار ضایعه مغزی شده و توان حرکت و حتی صحبت کردن را نداشت و احتیاج به مراقبت دائمی داشت، توانسته بود به سرپرستاری اورژانس برسد که بخشی پرکار و فعال در بیمارستان است.
لبخندش آرامش را نثار افرادی می‌کرد که با تنی مجروح و بیمار راهی بخش محل کارش می‌شدند. زمستان ۹۸ از راه رسید، با بیماری جدیدی که واگیر‌دار و به شدت کشنده بود اما سرپرستار دلسوز کارش را رها نکرد و بدون کمترین امکانات حفاظتی و‌ بهداشتی با دست خالی دو هفته بی‌وقفه در کنار بیماران بد‌حالی ماند که روز به روز تعدادشان بیشتر می‌شد و امکانات ناچیز و محدود بیمارستان شهر کوچک‌‌ بندر‌انزلی کفاف بستری شدن و درمانشان را نمی‌داد. هر چقدر به او اصرار می‌کردند برای مدت کوتاهی هم که شده برای استراحت و تجدید قوا به خانه برود، قبول نکرد و در کنار بیماران ماند؛ اما این مرض جدید عاقبت او را هم گرفتار کرد و بعد از چند روز جدال با مرگ عاقبت جان را بر سر اراده و آرمانش که نجات انسانها بود، نهاد و غریبانه به خاک سپرده شد، در حالی که فقط یک ماه به بازنشستگیش مانده بود.
کادر درمان با مرگ او یکی از مجرب‌ترین و دلسوزترین اعضایش را از دست داد و چه بسیارند عزیزانی که قهرمانانه و با دستی خالی در برابر این بیماری ایستادند.
ما هرگز فداکاری این مدافعان بی ادعای سلامت را که حتی با وجود تعویق در پرداخت حقوق‌شان، سنگر مبارزه با بیماری را ترک نکردند و از جان و آرامش و آسایش خود مایه گذاشتند فراموش نخواهیم کرد.

یاد زنده یاد تهمینه ادیبی سرپرستار فداکار و همکارش دکتر سیامک دیوشلی،متخصص اطفال  بیمارستان دکتر بهشتی بندر انزلی و تمامی پرسنل فداکار کادر بهداشت و درمان که در راه خدمت رسانی به بیماران درگذشتند، گرامی باد.

رومینا در ۵ روایت

روایت اول:

دوازده سالم بود. از مدرسه که به خانه برمی‌گشتم سنگینی نگاهش را روی خودم حس می‌کردم، ولی جرأت نداشتم به کسی حرفی بزنم.
یکسال این رویه ادامه داشت تا روزی در مسیر بازگشت از مدرسه جلویم را گرفت و با لبخندی دلنشین گفت که از من خوشش آمده و می‌خواهد با من دوست شود.
لبم را گزیدم و گفتم اگر پدرم بفهمد؟
گفت نگران نباش قصد خیر دارم.
شهر ما کوچک است و تقریباً همه همدیگر را می‌شناسند. نامش بهمن بود و خانواده‌اش را دورادور می‌شناختم. خانوادۀ آرامی بودند. قبول کردم و با هم دوست شدیم.
من دختر بزرگ خانواده‌ای ۴ نفره بودم و پدرم روی من خیلی حساس بود. بارها به دلایل مختلف کتک خورده بودم ولی به بهمن خیلی وابسته شده بودم. با این که از من خیلی بزرگتر بود با محبت‌هایش من را مجذوب کرده بود.
به او گفتم اگر مرا می‌خواهد باید پا پیش بگذارد اما گفت من هنوز بچه هستم و باید بزرگتر شوم؛ با اصرار من بالاخره روزی به پدرم پیام داد که می‌خواهد به خواستگاری من بیاید.
پدرم جواب داد که به سُنی مذهب دختر نمی‌دهد. مانده بودیم چکار کنیم که تصمیم به فرار از خانه گرفتم. دیگر نمی‌‌توانستم آنجا بمانم. بهمن من را به خانۀ خواهر بزرگش برد و ۳ روز آنجا بودم تا این که با شکایت پدرم ما را پیدا کردند.
اول گفتند بهمن آدم ربایی کرده ولی من به قاضی گفتم با میل خودم از خانه رفته‌ام و اگر الان من را به خانه برگردانند پدرم من را می‌کشد؛ اما قاضی توجهی به حرف‌هایم نکرد و حکم به بازگشتن به خانه داد و مجبور شدم برگردم.
مدتی بود که شاهد پچ پچ عموها و پدرم بودم. گاهی می‌دیدم مادرم در خلوت اشک می‌ریزد اما جرأت پرسیدن نداشتم.
اول خرداد وقتی مادرم برای خرید از خانه خارج شده بود و من در خواب بودم سنگینی دستان پدر را رو گردنم حس کردم. می‌خواست خفه‌ام کند از خواب پریدم که ناگهان برق داسی که همیشه موقع دروی برنج همراهش بود چشمم را زد و....

روایت دوم:

مدت‌ها بود زیر نظر داشتمش. دخترک شاد و زیبایی که دلم را ربوده؛ اما از من خیلی کوچکتر بود.
طاقت نیاوردم و روزی دل به دریا زدم و از او خواستم با من دوست شود. اول مردد بود، ولی قبول کرد. یک سال که گذشت اصرار کرد به خواستگاریش بروم چون اگر پدرش بفهمد که ما دوستیم برایش خیلی بد می‌شود. قبول کردم و پیام فرستادم پدرش جواب نه داد. کلافه شده بودیم تا به سرمان زد فرار کنیم تا به ازدواجمان رضایت دهد.
او را به خانۀ خواهرم بردم. به خواهرزاده‌ام گفته بود سرش درد می‌کند چون پدرش برای تنبیه موهایش را می‌کشد. با شکایت پدرش به جرم آدم ربایی دستگیر شدم، اما با اقرار رومینا من را آزاد و او را با حکم قاضی به خانه فرستادند.
شهر ما کوچک و کم جمعیت است و خبرها زود می‌پیچد. رومینا حق بیرون آمدن از خانه را نداشت او در نظر اقوام و اهالی مرتکب گناهی نابخشودنی شده بود. دلم گواهی بد می‌داد. کاش با تصمیمش برای فرار موافقت نمی‌کردم. تا این که برادرم نفس نفس زنان آمد و گفت پدر رومینا او را در حالی که خواب بوده با داس...

روایت سوم:

دخترم سرکش و گستاخ شده بود. سنی نداشت اما با پسری که از خودش خیلی بزرگ‌تر بود، دوست شده بود. پسر پیام فرستاد که می‌خواهد به خواستگاری بیاید. قبول نکردم، چون با آن‌ها اختلاف مذهبی داشتیم. پسر تهدید کرد عکس‌های دخترم را در اینستاگرام پخش می‌کند، اما باز قبول نکردم. نمی‌دانستم چکار کنم. تنبیه و تهدید دخترم فایده نداشت.
شبی که دخترم از خانه فرار کرد چند ساعت قبلش بغلش کردم و با گریه به او گفتم دوستش دارم بعد او برایمان چای ریخت و خوردیم و خوابیدیم ساعت ۳ بعد از نیمه شب مادرش من را بیدار کرد و با چشمی گریان گفت که رومینا از خانه فرار کرده.
به پاسگاه رفتم و شکایت کردم. بعد از ۳ روز او را در خانۀ خواهر پسر پیدا کردند. قاضی بعد از شنیدن حرف‌های دو طرف، رومینا را به خانه فرستاد.
آبرویی برایم نمانده بود؛ نه در میان فامیل، نه در میان اهالی. برادرهایم مدام از این اتفاق با عنوان بی‌آبرویی بزرگ یاد می‌کردند و از غیرتی که باید نشان بدهند. چون رومینا ناموس همۀ مردان فامیل بود و با این کارش شرف و حیثیت آن‌ها را از بین برده بود و باید این لکهٔ ننگ هر چه زودتر پاک می‌شد.
برایم خیلی سخت بود که دخترم را از بین ببرم اما این ماجرا در شهر کوچکمان نقل مجالس شده بود و در چشم اقوام و آشنایان من بی‌غیرت و بی‌تعصب بودم ‌تا بالاخره دست به کار شدم و صبح روزی که مادرش در اتاق نبود و رومینا در خواب بود به سراغش رفتم؛ اول تصمیم داشتم در خواب خفه‌اش کنم اما بیدار شد و مجبور شدم با داسی که همراهم بود...
به خودم که آمدم با داس خونی در کوچه بودم و از مردم برای نجات دخترم کمک می‌خواستم.

روایت چهارم:

دختر بزرگم تازه ۱۳ساله شده بود. مدتی متوجه رفتارهای عجیبش شده بودم. سر به هوا شده بود. موبایل نداشت و برای شرکت در کلاس‌های مجازی از گوشی پدرش استفاده می‌کرد.
روزی شوهر خواهرم گفت که پسری می‌خواهد برای خواستگاری رومینا بیاید. خانواده‌شان را می‌شناختیم. پدرش قبول نکرد چون آن‌ها سنی مذهب بودند و پسر خیلی از دخترم بزرگتر بود.
پدرش که موضوع دوستی آن‌دو را فهمید مرتب به من می‌گفت به رومینا بگو خودش را با مرگ موش بکشد یا حلق‌آویز کند. اما من نمی‌توانستم دخترم پارۀ تنم بود. یک روز از خواب که بیدار شدم متوجه شدم رومینا از خانه فرار کرده. برایم نامه گذاشته بود که به بابا بگو مگر نمی‌خواستی من بمیرم؟ حالا هم فکر کن مرده‌ام.
پدرش شکایت کرد و رومینا را پیدا کردند و به خانه برگرداندند. بعد از آن عموهایش مرتب در گوش پدرش می‌خواندند که باید این بی‌آبرویی را جمع کند. تا آن روز شوم که برای شستن لباسها به داخل حمام رفته بودم در حمام از بیرون قفل شد و هرچه رومینا و‌ پدرش را صدا کردم هیچ‌کدام جواب ندادند. وقتی بیرون آمدم پدرش را با داس خونی که دیدم از حال رفتم. دخترکم فدای شرف و ناموس‌پرستی پدرو فامیل پدریش شده بود.
من قصاص می‌خواهم.

روایت پنجم:

دختر ناموسمان بود. فرارش با پسری غریبه، برایمان در شهر و محل آبرویی نگذاشته بود. به پدرش گفتیم اگر این لکۀ ننگ را از بین نبرد خودمان دست به کار می‌شویم. غیرت‌مان اجازه نمی‌داد بعد از افتضاحی که به بارآمده دختر زنده بماند. او باید تقاص کارش را با خونش پس می‌داد. اگر ما او را به سزای کارش می‌رساندیم، قصاص می‌شدیم. چه کسی بهتر از پدرش که ولی دم اوست و بعد از انجام کار قصاصی در انتظارش نخواهد بود؟ آنقدر به او گفتیم تا راضی شد دختر بی‌آبرویش را از بین ببرد. این کار هر مرد غیرتمند و با شرفی است.

 

رومینا اشرفی

 

این روایات از چند جهت قابل بررسی‌اند:
اول: دل بستن نوجوانی ۱۳ ساله به پسری ۲۸ ساله که هیچ کدام به بلوغ ذهنی و رشد اجتماعی نرسیده‌اند، چون آموزش لازم و تجربه اجتماعی لازم و کافی برای طرح و حل مسائل زندگی را کسب نکرده‌اند و پنهان کردن این دوستی از خانوادهٔ دختر که ریشه در صمیمی نبودن و همراه نبودن والدین با رومینا دارد.
پدر و مادری که فضای امنی را برای دخترشان ایجاد نکردند تا او بتواند به راحتی با آن‌ها صحبت کند، پدر بعد از آگاه شدن از ماجرا رویۀ خشونت در پیش گرفته و دخترک را با گمان بی‌ آبرو کردن خانواده تهدید و تنبیه می‌کند، محدودیت‌ها را بیشتر می‌کند و راه حل را تنها در کشتن دخترش می‌بیند و مادر که شاهد همۀ این اتفاقات بوده و کاری نکرده و کمکی نخواسته و دختر را به حال خودش رها کرده؛

دوم: پسری بالغ که دل به نوجوانی بسیار کوچکتر از خودش بسته و به خیال خود با قصد ازدواج با دختر دوست می‌شود و وقتی با مخالفت پدر رومینا روبرو می‌شود با تصمیم او برای فرار از خانه موافقت کرده و او را همراهی می‌کند؛

سوم: اقوام و اهالی که فرار دختر را بی‌آبرویی بزرگی می‌دانند و با تشویق پدر به کشتن فرزندش در ریختن خون دختری که تنها گناهش دل‌بستن و اعتماد به پسر جوان بود سهیمند؛

و بالاخره قوانینی که دختر را مایملک پدر دانسته و حتی به حرف دخترک که به قاضی التماس می‌کند که او را به خانه برنگرداندند وگرنه کشته می‌شود توجهی نشده، و‌ پدر با علم به اینکه ولی دم بوده و قصاص نخواهد شد اقدام به این جنایت هولناک نموده است.
نکتهٔ بسیار مهم در این ماجرا از زبان محمد فاضلی عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی: «قتل رومینا ریشه‌های اجتماعی، سیاسی و سیاستی دارد که اگر کاوش نشوند، دردی درمان نمی‌شود. بُهت، حیرت و گریستن بدون پرسش و پاسخ مطالبه کردن، بی‌فایده است».

قتل رومینا اشرفی

این مطلب نخستین بار در کانال تلگرام نویسنده منتشر شده است. [+]

قصهٔ مادرانه

زن گیلانی

چشمانم را می‌بندم. به گذشته‌ها سفر می‌کنم.

دختری را می‌بینم با گیس‌های بافتهٔ بلند، با ابروهای به‌ هم پیوسته و مژه‌های تاب‌دار، بینی قلمی و دهانی که لحظۀ خندیدن ردیف دندان‌های مروارید مانندش را به رخ می‌کشد.
چه سبک‌بار و شاد بودم! چه آرزوها که در سر نمی‌پروراندم! کودکی‌ام به جست‌وخیز در کوچه پس‌کوچه‌های روستا و بازی با دختران همسایه، به آب آوردن از چشمه، دوشیدن شیر گاو و گوسفندها، رج‌ به رج بافتن پشت دار قالی‌، گذشت.

بزرگتر که شدم به پختن نان و غذا برای خانواده و کار در مزرعه روزگار گذراندم، تا این‌که روزی من را پای سفرۀ عقدی نشاندند که دامادش را هرگز ندیده‌ بودم. خان‌زاده‌ای شهرنشین که مرا با خود به شهر آورد و تا به خود آمدم چهار فرزند قد و نیم‌قد دورم را گرفته بودند.
همسرم همیشه در سفر بود و من به تنهایی فرزندانم را بزرگ‌ کردم و به سر و سامان رساندم. بعد از مرگِ همسرم سال‌ها در خانه‌ام زندگی کردم‌ تا وقتی که فرزندانم ارث طلب کردند و من را به آسایشگاه سپردند. کسی دیگر حوصلهٔ مراقبت از من را نداشت.

حالا من مانده‌ام با دست‌های لرزان و خمیده، با چشم‌های کم‌سو و منتظری که به در دوخته شده تا شاید روزی، یکی از عزیزانم به دیدنم بیاید. امیدی که روز به روز کم‌رنگ‌تر می‌شود.

این یادداشت نخستین بار در پایگاه خبری دیدگاه برتر مدیریت منتشر شده است.

تناقض آشکار

تناقض آشکار

دو طفل خردسال، هر دو مخلوق خدا‌‌، هر دو ساکن کرۀ خاکی اما...

یکی سفید و یکی سیاه...

یکی در ناز و‌ نعمت، آرمیده بر فرشی نرم و لطیف، با شکمی سیر، خواب‌های رنگی می‌بیند؛
دیگری بر روی زمین، ‌با شکمی خالی که خواب را از چشمانش ربوده، به دنبال لقمه‌ای غذاست تا نمیرد، غافل از آن‌که خود لقمۀ صیادی خواهد شد که در کمین اوست...
یکی در آغوش گرمِ پدر و مادر، بزرگ می‌شود؛ دیگری در چنگ لاشخور، منتظر مرگ است.

چهرۀ فقر و بی‌عدالتی و نابرابری در این عکس به وضوح قابل مشاهده است.‌ زیاده‌خواهی و خودخواهی انسانِ معاصر، این تصاویر متناقض و دردناک را به وجود آورده است.

این یادداشت نخستین بار در پایگاه خبری دیدگاه برتر مدیریت منتشر شده است.

پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan