بهمبری

می‌شهر

پروانه

با صداى زنگ موبایل از خواب پریدم. چشم‌هام رو به زور باز کردم. دیرم شده بود؛ باعجله دستى به سر و روم کشیدم. و زود آماده شدم، از خونه زدم بیرون. وسط ماه آذر بود و سرد. سوز سرما به صورتم انگار شلاق می‌زد. نزدیک ایستگاه اتوبوس دستى از پشت لباسم رو کشید. برگشتم. دختر بچه‌اى با چشم‌هاى گرد و سیاه رو دیدم...
- خاله، خاله یه فال بخر...
خوب نگاهش کردم. ژاکت نازک نیمداری تنش بود و نوک انگشت‌هاى دستش از سوز سرما، سرخ شده بود و انگشت‌هاى پای‌اش هم که از دمپایى پاره‌اش بیرون زده بود...
- وقت ندارم دیرم شده.
گفت:
- خاله... بخر دیگه.
گفتم:
- تازه خریدم.
وقتی برگشتم سمت ایستگاه برم با صداى بلند گفت:
- خاله اگه نخرى الهى برى زیر ماشین...
دلم لرزید. وقت نبود پا تند کردم تا به اتوبوس که نزدیک ایستگاه شد، برسم. توی راه و وقت کار، فکر می‌کردم هنوز پشت سرم هست و هر لحظه لباسم رو از پشت می‌کشه.
صدای‌اش تو گوشم مى‌پیچید...
خاله... خاله...
چشم‌هاى سیاه‌اش جلوى چشم‌هام بود تا وقتی تعطیل شدم.
موقع برگشتن، چشم انداختم تا ببینم‌اش.
نبود! دلم گرفت.
همین‌طور که دور و اطراف ایستگاه را دنبالش می‌گشتم، دیدمش.
لبه‌ی سکوی مغازه‌ای نشسته بود و دست‌هاش‌ رو به‌هم می‌مالید.
نزدیک‌اش رفتم و گفتم:
- یه فال بده.
خندید.
پرسیدم:
- اسمت چیه؟
- پروانه.
- چندسالته؟
- هش سال.
- خونه‌ات کجاست؟...
جواب نداد! هم سن و سال‌های‌اش الان باید توی خونه‌ای گرم تکالیف مدرسه‌شون رو راحت انجام بدن، اون‌وقت...
- خاله بردار...
فال‌ام رو برداشتم.
وقتی پول‌اش رو دادم گفت: - خدا عمرت بده...
- پس بی حساب شدیم؟ اون نفرین صبح با این دعا در شد.
خندید و سرش رو پایین انداخت. خداحافظى کردم و رفتم به سمت خونه‌ام...
خونه‌ی گرم و نرم و راحت.

کودک کار

۱۲ ژوئن ۲۲خرداد روز جهانی مبارزه با کار کودکان است.
در ایران بنا بر آمار رسمی حدود دو میلیون کودک کار وجود دارد.
عکس برگرفته از مجموعه‌ی کودکان کار ایران.

جابه جا

کلافه‌ام کرده. هر وقت در را باز می‌کردم، مرا که می‌دید، فرار می‌کرد. فرقى نداشت شب یا روز،  همیشه آن‌جا بود.
هر وقت در را باز می‌کرد، می‌دیدمش. ریز نقش، با جثه‌اى کوچک، سری گرد و چشم‌هاى درشت. می‌شناختمش؛ نگاهى می‌کرد و می‌رفت. من می‌ماندم و تاریکى.
چرا اونجاست؟ از کجا اومده؟ چرا موندگار شده؟ چرا ازم فرار می‌کنه؟
هروقت می‌اومد، بند دلم پاره مى‌شد. اگه اومد جلو... چکار کنم؟ اگه...؟
امروز تا دیدمش، معطل نکردم؛ دنبالش کرد اسپرى رو که تو دستام دید، بیرون پرید و دوید. دنبالش کردم تا بالاخره گوشه‌ی دیوار گیرش انداختم...
امروز تا منو دید، اومد جلو. منم فرار کردم. اونم دنبالم.
چسبید به دیوار. رفتم جلو. اسپرى رو به طرفش گرفتم. راه فرار نداشت.
می‌دویدم و اون هم پشت سرم. گوشه‌ی دیوار گیر کردم. این چیه تو دستش؟ واى... چرا نمی تونم نفس بکشم...؟!  ب ... چ ... ه ....
پشت و رو افتاده بود و هنوز دست و پا می‌زد که انداختمش سطل آشغال؛ وقتى اسباب کابینت‌ها رو ریختم بیرون تا تمیز کنم، چندتا سوسک کوچک‌تر هم دیدم...  شاید او مادرشان بود. اما جاى بدى رو براى بچه‌هاش انتخاب کرده بود. توی کابینت آشپزخانه که نمی‌شد...
شاید هم ما جاى بدى براى زندگى انتخاب کرده بودیم.
جاى او بود یا ما؟

این داستان پیشتر در سایت ادبی مرور منتشر شده بود

پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan