بهمبری

می‌شهر

جابه جا

کلافه‌ام کرده. هر وقت در را باز می‌کردم، مرا که می‌دید، فرار می‌کرد. فرقى نداشت شب یا روز،  همیشه آن‌جا بود.
هر وقت در را باز می‌کرد، می‌دیدمش. ریز نقش، با جثه‌اى کوچک، سری گرد و چشم‌هاى درشت. می‌شناختمش؛ نگاهى می‌کرد و می‌رفت. من می‌ماندم و تاریکى.
چرا اونجاست؟ از کجا اومده؟ چرا موندگار شده؟ چرا ازم فرار می‌کنه؟
هروقت می‌اومد، بند دلم پاره مى‌شد. اگه اومد جلو... چکار کنم؟ اگه...؟
امروز تا دیدمش، معطل نکردم؛ دنبالش کرد اسپرى رو که تو دستام دید، بیرون پرید و دوید. دنبالش کردم تا بالاخره گوشه‌ی دیوار گیرش انداختم...
امروز تا منو دید، اومد جلو. منم فرار کردم. اونم دنبالم.
چسبید به دیوار. رفتم جلو. اسپرى رو به طرفش گرفتم. راه فرار نداشت.
می‌دویدم و اون هم پشت سرم. گوشه‌ی دیوار گیر کردم. این چیه تو دستش؟ واى... چرا نمی تونم نفس بکشم...؟!  ب ... چ ... ه ....
پشت و رو افتاده بود و هنوز دست و پا می‌زد که انداختمش سطل آشغال؛ وقتى اسباب کابینت‌ها رو ریختم بیرون تا تمیز کنم، چندتا سوسک کوچک‌تر هم دیدم...  شاید او مادرشان بود. اما جاى بدى رو براى بچه‌هاش انتخاب کرده بود. توی کابینت آشپزخانه که نمی‌شد...
شاید هم ما جاى بدى براى زندگى انتخاب کرده بودیم.
جاى او بود یا ما؟

این داستان پیشتر در سایت ادبی مرور منتشر شده بود

پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan