در پاییزی شورانگیز و رنگارنگ، از مادری اهل شعر و ادب و «بهتر از برگ درخت» در شهرِ عطر مست کننده گلاب و بید مشک، کاشان، پا به دنیا گذاشتی. هستیِ تو با طبیعت پیرامونت آنچنان مأنوس بود که تو را از آن گریزی نبود تا جایی که معلمت به تو گفت: سهراب، تو همه چیزت خوب است تنها بدیت این است که نقاشی میکشی. این گرایش و ذوق و عشقورزی به طبیعت چنان بود که نمیتوانستی در برابر کشش و علاقهایی که تو را به جهان پیرامونت فرا میخواند، مقاومت کنی.
حاصل این همآغوشی با جهان اطرافت را میتوان در ضرباهنگ اشعارت و در عشقبازیت با رنگ و قلم در بوم نقاشی مشاهده کرد. و چه کلماتی زیباتر از اشعار دلنشین و آرامبخش تو ارتباط تنگاتنگ بین انسان و نیایش را با الهام از طبیعت پیرامون بیان کرده است؟ تو خدایت را با نمازی بندگی میکردی که «اذانش را باد گفته باشد سر گلدستۀ سرو، پیِ "تکبیرة الاحرام" علف، پیِ "قد قامت" موج. قبلهات یک گل سرخ بود و جانمازت چشمه و مُهرت نور و دشت سجادهات». چنان جزئی از طبیعت بودی که سرودی: « هر کجا هستم، باشم، آسمان مال من است، پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است». و در این طبیعتگرایی همه مخلوقات به چشمت زیبا میآیند و چه ساده میگویی: «گل شبدر چه کم از لالۀ قرمز دارد؟» و دعوت از همه که «چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید».
من «صدای نفس باغچه را و صدای ظلمت را وقتی از برگی می ریخت، حتی عطسۀ آب از هر رخنه سنگ و چکچک چلچله از سقف بهار را» از شعر تو شنیدم. و نگاه زیبایت به زندگی «چیزی نبود که لب طاقچۀ عادت از یاد من و تو برود، زندگی بُعد درخت است به چشم حشره، هندسۀ ساده و یکسان نفسهاست». و البته زیبایی زندگی از نگاه تو، گاهی همان دلخوشیهای کودکانه یا رمز آلود بود «زندگی یافتن سکۀ ده در شاهی در جوی خیابان است. زندگی شستن یک بشقاب است».
تو شاعری بودی که «مرگ را پایان کبوتر نمیدانستی» و پایان کارت را «جاری شدن در ذهن اقاقی و نشیمن در آب و هوای اندیشه و در خوشه انگوری که به دهان میآید» بیان میکردی. پس تا زمانی که «باران هست، شاپرک و ریحان هست، آسمان و برگ گل سرخ و خورشید هست» تو هم هستی، گرچه در اول اردیبهشت جسمت را رها کردی و به خالقت پیوستی.
این یادداشت نخستین بار در پایگاه خبری دیدگاه برتر مدیریت منتشر شده است.