با صداى زنگ موبایل از خواب پریدم. چشمهام رو به زور باز کردم. دیرم شده بود؛ باعجله دستى به سر و روم کشیدم. و زود آماده شدم، از خونه زدم بیرون. وسط ماه آذر بود و سرد. سوز سرما به صورتم انگار شلاق میزد. نزدیک ایستگاه اتوبوس دستى از پشت لباسم رو کشید. برگشتم. دختر بچهاى با چشمهاى گرد و سیاه رو دیدم...
- خاله، خاله یه فال بخر...
خوب نگاهش کردم. ژاکت نازک نیمداری تنش بود و نوک انگشتهاى دستش از سوز سرما، سرخ شده بود و انگشتهاى پایاش هم که از دمپایى پارهاش بیرون زده بود...
- وقت ندارم دیرم شده.
گفت:
- خاله... بخر دیگه.
گفتم:
- تازه خریدم.
وقتی برگشتم سمت ایستگاه برم با صداى بلند گفت:
- خاله اگه نخرى الهى برى زیر ماشین...
دلم لرزید. وقت نبود پا تند کردم تا به اتوبوس که نزدیک ایستگاه شد، برسم. توی راه و وقت کار، فکر میکردم هنوز پشت سرم هست و هر لحظه لباسم رو از پشت میکشه.
صدایاش تو گوشم مىپیچید...
خاله... خاله...
چشمهاى سیاهاش جلوى چشمهام بود تا وقتی تعطیل شدم.
موقع برگشتن، چشم انداختم تا ببینماش.
نبود! دلم گرفت.
همینطور که دور و اطراف ایستگاه را دنبالش میگشتم، دیدمش.
لبهی سکوی مغازهای نشسته بود و دستهاش رو بههم میمالید.
نزدیکاش رفتم و گفتم:
- یه فال بده.
خندید.
پرسیدم:
- اسمت چیه؟
- پروانه.
- چندسالته؟
- هش سال.
- خونهات کجاست؟...
جواب نداد! هم سن و سالهایاش الان باید توی خونهای گرم تکالیف مدرسهشون رو راحت انجام بدن، اونوقت...
- خاله بردار...
فالام رو برداشتم.
وقتی پولاش رو دادم گفت: - خدا عمرت بده...
- پس بی حساب شدیم؟ اون نفرین صبح با این دعا در شد.
خندید و سرش رو پایین انداخت. خداحافظى کردم و رفتم به سمت خونهام...
خونهی گرم و نرم و راحت.
۱۲ ژوئن ۲۲خرداد روز جهانی مبارزه با کار کودکان است.
در ایران بنا بر آمار رسمی حدود دو میلیون کودک کار وجود دارد.
عکس برگرفته از مجموعهی کودکان کار ایران.