بهمبری

می‌شهر

قصهٔ مادرانه

زن گیلانی

چشمانم را می‌بندم. به گذشته‌ها سفر می‌کنم.

دختری را می‌بینم با گیس‌های بافتهٔ بلند، با ابروهای به‌ هم پیوسته و مژه‌های تاب‌دار، بینی قلمی و دهانی که لحظۀ خندیدن ردیف دندان‌های مروارید مانندش را به رخ می‌کشد.
چه سبک‌بار و شاد بودم! چه آرزوها که در سر نمی‌پروراندم! کودکی‌ام به جست‌وخیز در کوچه پس‌کوچه‌های روستا و بازی با دختران همسایه، به آب آوردن از چشمه، دوشیدن شیر گاو و گوسفندها، رج‌ به رج بافتن پشت دار قالی‌، گذشت.

بزرگتر که شدم به پختن نان و غذا برای خانواده و کار در مزرعه روزگار گذراندم، تا این‌که روزی من را پای سفرۀ عقدی نشاندند که دامادش را هرگز ندیده‌ بودم. خان‌زاده‌ای شهرنشین که مرا با خود به شهر آورد و تا به خود آمدم چهار فرزند قد و نیم‌قد دورم را گرفته بودند.
همسرم همیشه در سفر بود و من به تنهایی فرزندانم را بزرگ‌ کردم و به سر و سامان رساندم. بعد از مرگِ همسرم سال‌ها در خانه‌ام زندگی کردم‌ تا وقتی که فرزندانم ارث طلب کردند و من را به آسایشگاه سپردند. کسی دیگر حوصلهٔ مراقبت از من را نداشت.

حالا من مانده‌ام با دست‌های لرزان و خمیده، با چشم‌های کم‌سو و منتظری که به در دوخته شده تا شاید روزی، یکی از عزیزانم به دیدنم بیاید. امیدی که روز به روز کم‌رنگ‌تر می‌شود.

این یادداشت نخستین بار در پایگاه خبری دیدگاه برتر مدیریت منتشر شده است.

حقیقت تلخی که انتظار خیلی از ماها رو میکشه

خانه سالمندان

بله
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan