روایت اول:
دوازده سالم بود. از مدرسه که به خانه برمیگشتم سنگینی نگاهش را روی خودم حس میکردم، ولی جرأت نداشتم به کسی حرفی بزنم.
یکسال این رویه ادامه داشت تا روزی در مسیر بازگشت از مدرسه جلویم را گرفت و با لبخندی دلنشین گفت که از من خوشش آمده و میخواهد با من دوست شود.
لبم را گزیدم و گفتم اگر پدرم بفهمد؟
گفت نگران نباش قصد خیر دارم.
شهر ما کوچک است و تقریباً همه همدیگر را میشناسند. نامش بهمن بود و خانوادهاش را دورادور میشناختم. خانوادۀ آرامی بودند. قبول کردم و با هم دوست شدیم.
من دختر بزرگ خانوادهای ۴ نفره بودم و پدرم روی من خیلی حساس بود. بارها به دلایل مختلف کتک خورده بودم ولی به بهمن خیلی وابسته شده بودم. با این که از من خیلی بزرگتر بود با محبتهایش من را مجذوب کرده بود.
به او گفتم اگر مرا میخواهد باید پا پیش بگذارد اما گفت من هنوز بچه هستم و باید بزرگتر شوم؛ با اصرار من بالاخره روزی به پدرم پیام داد که میخواهد به خواستگاری من بیاید.
پدرم جواب داد که به سُنی مذهب دختر نمیدهد. مانده بودیم چکار کنیم که تصمیم به فرار از خانه گرفتم. دیگر نمیتوانستم آنجا بمانم. بهمن من را به خانۀ خواهر بزرگش برد و ۳ روز آنجا بودم تا این که با شکایت پدرم ما را پیدا کردند.
اول گفتند بهمن آدم ربایی کرده ولی من به قاضی گفتم با میل خودم از خانه رفتهام و اگر الان من را به خانه برگردانند پدرم من را میکشد؛ اما قاضی توجهی به حرفهایم نکرد و حکم به بازگشتن به خانه داد و مجبور شدم برگردم.
مدتی بود که شاهد پچ پچ عموها و پدرم بودم. گاهی میدیدم مادرم در خلوت اشک میریزد اما جرأت پرسیدن نداشتم.
اول خرداد وقتی مادرم برای خرید از خانه خارج شده بود و من در خواب بودم سنگینی دستان پدر را رو گردنم حس کردم. میخواست خفهام کند از خواب پریدم که ناگهان برق داسی که همیشه موقع دروی برنج همراهش بود چشمم را زد و....
روایت دوم:
مدتها بود زیر نظر داشتمش. دخترک شاد و زیبایی که دلم را ربوده؛ اما از من خیلی کوچکتر بود.
طاقت نیاوردم و روزی دل به دریا زدم و از او خواستم با من دوست شود. اول مردد بود، ولی قبول کرد. یک سال که گذشت اصرار کرد به خواستگاریش بروم چون اگر پدرش بفهمد که ما دوستیم برایش خیلی بد میشود. قبول کردم و پیام فرستادم پدرش جواب نه داد. کلافه شده بودیم تا به سرمان زد فرار کنیم تا به ازدواجمان رضایت دهد.
او را به خانۀ خواهرم بردم. به خواهرزادهام گفته بود سرش درد میکند چون پدرش برای تنبیه موهایش را میکشد. با شکایت پدرش به جرم آدم ربایی دستگیر شدم، اما با اقرار رومینا من را آزاد و او را با حکم قاضی به خانه فرستادند.
شهر ما کوچک و کم جمعیت است و خبرها زود میپیچد. رومینا حق بیرون آمدن از خانه را نداشت او در نظر اقوام و اهالی مرتکب گناهی نابخشودنی شده بود. دلم گواهی بد میداد. کاش با تصمیمش برای فرار موافقت نمیکردم. تا این که برادرم نفس نفس زنان آمد و گفت پدر رومینا او را در حالی که خواب بوده با داس...
روایت سوم:
دخترم سرکش و گستاخ شده بود. سنی نداشت اما با پسری که از خودش خیلی بزرگتر بود، دوست شده بود. پسر پیام فرستاد که میخواهد به خواستگاری بیاید. قبول نکردم، چون با آنها اختلاف مذهبی داشتیم. پسر تهدید کرد عکسهای دخترم را در اینستاگرام پخش میکند، اما باز قبول نکردم. نمیدانستم چکار کنم. تنبیه و تهدید دخترم فایده نداشت.
شبی که دخترم از خانه فرار کرد چند ساعت قبلش بغلش کردم و با گریه به او گفتم دوستش دارم بعد او برایمان چای ریخت و خوردیم و خوابیدیم ساعت ۳ بعد از نیمه شب مادرش من را بیدار کرد و با چشمی گریان گفت که رومینا از خانه فرار کرده.
به پاسگاه رفتم و شکایت کردم. بعد از ۳ روز او را در خانۀ خواهر پسر پیدا کردند. قاضی بعد از شنیدن حرفهای دو طرف، رومینا را به خانه فرستاد.
آبرویی برایم نمانده بود؛ نه در میان فامیل، نه در میان اهالی. برادرهایم مدام از این اتفاق با عنوان بیآبرویی بزرگ یاد میکردند و از غیرتی که باید نشان بدهند. چون رومینا ناموس همۀ مردان فامیل بود و با این کارش شرف و حیثیت آنها را از بین برده بود و باید این لکهٔ ننگ هر چه زودتر پاک میشد.
برایم خیلی سخت بود که دخترم را از بین ببرم اما این ماجرا در شهر کوچکمان نقل مجالس شده بود و در چشم اقوام و آشنایان من بیغیرت و بیتعصب بودم تا بالاخره دست به کار شدم و صبح روزی که مادرش در اتاق نبود و رومینا در خواب بود به سراغش رفتم؛ اول تصمیم داشتم در خواب خفهاش کنم اما بیدار شد و مجبور شدم با داسی که همراهم بود...
به خودم که آمدم با داس خونی در کوچه بودم و از مردم برای نجات دخترم کمک میخواستم.
روایت چهارم:
دختر بزرگم تازه ۱۳ساله شده بود. مدتی متوجه رفتارهای عجیبش شده بودم. سر به هوا شده بود. موبایل نداشت و برای شرکت در کلاسهای مجازی از گوشی پدرش استفاده میکرد.
روزی شوهر خواهرم گفت که پسری میخواهد برای خواستگاری رومینا بیاید. خانوادهشان را میشناختیم. پدرش قبول نکرد چون آنها سنی مذهب بودند و پسر خیلی از دخترم بزرگتر بود.
پدرش که موضوع دوستی آندو را فهمید مرتب به من میگفت به رومینا بگو خودش را با مرگ موش بکشد یا حلقآویز کند. اما من نمیتوانستم دخترم پارۀ تنم بود. یک روز از خواب که بیدار شدم متوجه شدم رومینا از خانه فرار کرده. برایم نامه گذاشته بود که به بابا بگو مگر نمیخواستی من بمیرم؟ حالا هم فکر کن مردهام.
پدرش شکایت کرد و رومینا را پیدا کردند و به خانه برگرداندند. بعد از آن عموهایش مرتب در گوش پدرش میخواندند که باید این بیآبرویی را جمع کند. تا آن روز شوم که برای شستن لباسها به داخل حمام رفته بودم در حمام از بیرون قفل شد و هرچه رومینا و پدرش را صدا کردم هیچکدام جواب ندادند. وقتی بیرون آمدم پدرش را با داس خونی که دیدم از حال رفتم. دخترکم فدای شرف و ناموسپرستی پدرو فامیل پدریش شده بود.
من قصاص میخواهم.
روایت پنجم:
دختر ناموسمان بود. فرارش با پسری غریبه، برایمان در شهر و محل آبرویی نگذاشته بود. به پدرش گفتیم اگر این لکۀ ننگ را از بین نبرد خودمان دست به کار میشویم. غیرتمان اجازه نمیداد بعد از افتضاحی که به بارآمده دختر زنده بماند. او باید تقاص کارش را با خونش پس میداد. اگر ما او را به سزای کارش میرساندیم، قصاص میشدیم. چه کسی بهتر از پدرش که ولی دم اوست و بعد از انجام کار قصاصی در انتظارش نخواهد بود؟ آنقدر به او گفتیم تا راضی شد دختر بیآبرویش را از بین ببرد. این کار هر مرد غیرتمند و با شرفی است.
این روایات از چند جهت قابل بررسیاند:
اول: دل بستن نوجوانی ۱۳ ساله به پسری ۲۸ ساله که هیچ کدام به بلوغ ذهنی و رشد اجتماعی نرسیدهاند، چون آموزش لازم و تجربه اجتماعی لازم و کافی برای طرح و حل مسائل زندگی را کسب نکردهاند و پنهان کردن این دوستی از خانوادهٔ دختر که ریشه در صمیمی نبودن و همراه نبودن والدین با رومینا دارد.
پدر و مادری که فضای امنی را برای دخترشان ایجاد نکردند تا او بتواند به راحتی با آنها صحبت کند، پدر بعد از آگاه شدن از ماجرا رویۀ خشونت در پیش گرفته و دخترک را با گمان بی آبرو کردن خانواده تهدید و تنبیه میکند، محدودیتها را بیشتر میکند و راه حل را تنها در کشتن دخترش میبیند و مادر که شاهد همۀ این اتفاقات بوده و کاری نکرده و کمکی نخواسته و دختر را به حال خودش رها کرده؛
دوم: پسری بالغ که دل به نوجوانی بسیار کوچکتر از خودش بسته و به خیال خود با قصد ازدواج با دختر دوست میشود و وقتی با مخالفت پدر رومینا روبرو میشود با تصمیم او برای فرار از خانه موافقت کرده و او را همراهی میکند؛
سوم: اقوام و اهالی که فرار دختر را بیآبرویی بزرگی میدانند و با تشویق پدر به کشتن فرزندش در ریختن خون دختری که تنها گناهش دلبستن و اعتماد به پسر جوان بود سهیمند؛
و بالاخره قوانینی که دختر را مایملک پدر دانسته و حتی به حرف دخترک که به قاضی التماس میکند که او را به خانه برنگرداندند وگرنه کشته میشود توجهی نشده، و پدر با علم به اینکه ولی دم بوده و قصاص نخواهد شد اقدام به این جنایت هولناک نموده است.
نکتهٔ بسیار مهم در این ماجرا از زبان محمد فاضلی عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی: «قتل رومینا ریشههای اجتماعی، سیاسی و سیاستی دارد که اگر کاوش نشوند، دردی درمان نمیشود. بُهت، حیرت و گریستن بدون پرسش و پاسخ مطالبه کردن، بیفایده است».
قتل رومینا اشرفی
این مطلب نخستین بار در کانال تلگرام نویسنده منتشر شده است. [+]