بهمبری

می‌شهر

نان‌آوران کوچک

روزهای آخر خرداد ماه بود. امتحانات بچه‌ها تموم شده بود و منتظر نتیجه بودن. پسر کوچکم که تازه ۱۲ ساله شده بود مدتها بود در گوشم می‌‌خوند که بعد از پایان امتحاناتش بره سرٍ کار تا برای خودش موبایل بخره آخه همه دوستاش موبایل داشتن ولی پدرش که یه کارگر ساده بود نمی‌تونست براش موبایل هوشمند بخره. به پدرش سفارش کردم کار مناسبی براش پیدا کنه.

وقتی برای خرید اومدم بیرون یه پسر هفت، هشت ساله رو دیدم که چند تا بستهٔ بزرگ دستمال‌کاغذی دستش بود و برای فروختن از این مغازه به اون مغازه می‌رفت. ریزه میزه و کوچولو بود، دلم سوخت. بچه‌ای با این سن و سال الان فقط باید درس بخونه و بچگی کنه. چرا باید برای پول درآوردن از صبح تا شب بیرون باشه و کار کنه؟ خیلی زوده که وارد اجتماعی بشه که همه جور آدم توش هست.

یکم جلوتر یه دختر بچه چادری رو دیدم که گلدون‌های کوچک تزئینی می‌فروخت. جلوم رو گرفت و گفت: خاله گلدون نمی‌خوای؟ نگاش کردم صورت با نمکی داشت. ازش پرسیدم : چند سالته؟ گفت: یازده. چند تاگلدون ازش خریدم. ازش پرسیدم: از کجا اومدی؟ گفت: خونه‌مون خیلی دوره و من با مینی‌بوس می‌آم. گفتم : تنهایی؟ گفت: آره پدرم یه کارگره و نمی‌تونه خرج زندگی رو دربیاره. مامانم تو خونه این گلدون‌ها رو درست می‌کنه و من می‌فروشم، حتی گاهی تا ساعت ۱۰ شب مجبورم بمونم تا همه رو بفروشم وگرنه مامانم دعوام می‌کنه. فهمیدم چرا چادر سرش کرده. بهش گفتم خیلی مراقب خودت باش. لبخند قشنگی بهم زد و رفت. هر وقت اون چهره و لبخندش رو به یاد می‌آرم دلم آتیش می‌گیره و دعا می‌کنم همیشه سالم و سلامت باشه.

کودکان کار

تو روزنامه خونده بودم که حدود دو میلیون کودک کار در ایران وجود داره البته این آمار رسمیه و تعداد کودکان کار به هفت میلیون می‌رسه که در مزارع و باغات همراه والدینشون پا به پا کار می‌کنن یا توی کارگاه‌هایی که حق و حقوقشون هم کامل پرداخت نمی‌شه مشغولند و بدتر از همه این‌ها، کودکان مهاجری هستند که نیمی از کودکان کار رو تشکیل می‌دن و چون مدرک شناسایی ندارن حتی قانون و بهزیستی هم نمی‌تونه بهشون کمک کنه و مجبورن برای دستمزد ناچیزی هر کاری انجام بدن. از کار در کارگاه با شرایط سخت و ناایمن تا زباله‌گردی و آدامس و گل و فال‌فروشی در  خیابون که سرما و گرما و گرسنگی و تشنگی و نداشتن لباس و کفش مناسب رو هم باید تحمل کنن. کودکانی که کودکی نکرده‌‌ و معلوم نیست چه آینده‌ای در انتظارشونه چون نه سواد درست و حسابی دارن و نه بهداشت و آموزشی براشون وجود داره. بچه‌هایی که خیلی زود بزرگ می‌شن و اجتماع خیلی زود چهرهٔ زشتش رو بهشون نشون می‌ده. خیلی زودتر از وقتی که اون‌ها چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی آماده بشن. بچه‌هایی مثل آرمین ۱۱ ساله که بعد از فوت مادرش در اثر سرطان و تحویل نگرفتن خواهرش توسط بهزیستی به بهانۀ کُولی بودن، خودکشی می‌کنه و جسدش هنوز درسردخونه همون بیمارستانیه که شناسنامه‌اش‌رو برای بستری کردن و درمان مادرش، گرو گرفته و این فقط مشتی نمونۀ خرواره. کودکانی که قربانی کار می‌شن.

روز جهانی مبارزه با کار کودکان

رومینا در ۵ روایت

روایت اول:

دوازده سالم بود. از مدرسه که به خانه برمی‌گشتم سنگینی نگاهش را روی خودم حس می‌کردم، ولی جرأت نداشتم به کسی حرفی بزنم.
یکسال این رویه ادامه داشت تا روزی در مسیر بازگشت از مدرسه جلویم را گرفت و با لبخندی دلنشین گفت که از من خوشش آمده و می‌خواهد با من دوست شود.
لبم را گزیدم و گفتم اگر پدرم بفهمد؟
گفت نگران نباش قصد خیر دارم.
شهر ما کوچک است و تقریباً همه همدیگر را می‌شناسند. نامش بهمن بود و خانواده‌اش را دورادور می‌شناختم. خانوادۀ آرامی بودند. قبول کردم و با هم دوست شدیم.
من دختر بزرگ خانواده‌ای ۴ نفره بودم و پدرم روی من خیلی حساس بود. بارها به دلایل مختلف کتک خورده بودم ولی به بهمن خیلی وابسته شده بودم. با این که از من خیلی بزرگتر بود با محبت‌هایش من را مجذوب کرده بود.
به او گفتم اگر مرا می‌خواهد باید پا پیش بگذارد اما گفت من هنوز بچه هستم و باید بزرگتر شوم؛ با اصرار من بالاخره روزی به پدرم پیام داد که می‌خواهد به خواستگاری من بیاید.
پدرم جواب داد که به سُنی مذهب دختر نمی‌دهد. مانده بودیم چکار کنیم که تصمیم به فرار از خانه گرفتم. دیگر نمی‌‌توانستم آنجا بمانم. بهمن من را به خانۀ خواهر بزرگش برد و ۳ روز آنجا بودم تا این که با شکایت پدرم ما را پیدا کردند.
اول گفتند بهمن آدم ربایی کرده ولی من به قاضی گفتم با میل خودم از خانه رفته‌ام و اگر الان من را به خانه برگردانند پدرم من را می‌کشد؛ اما قاضی توجهی به حرف‌هایم نکرد و حکم به بازگشتن به خانه داد و مجبور شدم برگردم.
مدتی بود که شاهد پچ پچ عموها و پدرم بودم. گاهی می‌دیدم مادرم در خلوت اشک می‌ریزد اما جرأت پرسیدن نداشتم.
اول خرداد وقتی مادرم برای خرید از خانه خارج شده بود و من در خواب بودم سنگینی دستان پدر را رو گردنم حس کردم. می‌خواست خفه‌ام کند از خواب پریدم که ناگهان برق داسی که همیشه موقع دروی برنج همراهش بود چشمم را زد و....

روایت دوم:

مدت‌ها بود زیر نظر داشتمش. دخترک شاد و زیبایی که دلم را ربوده؛ اما از من خیلی کوچکتر بود.
طاقت نیاوردم و روزی دل به دریا زدم و از او خواستم با من دوست شود. اول مردد بود، ولی قبول کرد. یک سال که گذشت اصرار کرد به خواستگاریش بروم چون اگر پدرش بفهمد که ما دوستیم برایش خیلی بد می‌شود. قبول کردم و پیام فرستادم پدرش جواب نه داد. کلافه شده بودیم تا به سرمان زد فرار کنیم تا به ازدواجمان رضایت دهد.
او را به خانۀ خواهرم بردم. به خواهرزاده‌ام گفته بود سرش درد می‌کند چون پدرش برای تنبیه موهایش را می‌کشد. با شکایت پدرش به جرم آدم ربایی دستگیر شدم، اما با اقرار رومینا من را آزاد و او را با حکم قاضی به خانه فرستادند.
شهر ما کوچک و کم جمعیت است و خبرها زود می‌پیچد. رومینا حق بیرون آمدن از خانه را نداشت او در نظر اقوام و اهالی مرتکب گناهی نابخشودنی شده بود. دلم گواهی بد می‌داد. کاش با تصمیمش برای فرار موافقت نمی‌کردم. تا این که برادرم نفس نفس زنان آمد و گفت پدر رومینا او را در حالی که خواب بوده با داس...

روایت سوم:

دخترم سرکش و گستاخ شده بود. سنی نداشت اما با پسری که از خودش خیلی بزرگ‌تر بود، دوست شده بود. پسر پیام فرستاد که می‌خواهد به خواستگاری بیاید. قبول نکردم، چون با آن‌ها اختلاف مذهبی داشتیم. پسر تهدید کرد عکس‌های دخترم را در اینستاگرام پخش می‌کند، اما باز قبول نکردم. نمی‌دانستم چکار کنم. تنبیه و تهدید دخترم فایده نداشت.
شبی که دخترم از خانه فرار کرد چند ساعت قبلش بغلش کردم و با گریه به او گفتم دوستش دارم بعد او برایمان چای ریخت و خوردیم و خوابیدیم ساعت ۳ بعد از نیمه شب مادرش من را بیدار کرد و با چشمی گریان گفت که رومینا از خانه فرار کرده.
به پاسگاه رفتم و شکایت کردم. بعد از ۳ روز او را در خانۀ خواهر پسر پیدا کردند. قاضی بعد از شنیدن حرف‌های دو طرف، رومینا را به خانه فرستاد.
آبرویی برایم نمانده بود؛ نه در میان فامیل، نه در میان اهالی. برادرهایم مدام از این اتفاق با عنوان بی‌آبرویی بزرگ یاد می‌کردند و از غیرتی که باید نشان بدهند. چون رومینا ناموس همۀ مردان فامیل بود و با این کارش شرف و حیثیت آن‌ها را از بین برده بود و باید این لکهٔ ننگ هر چه زودتر پاک می‌شد.
برایم خیلی سخت بود که دخترم را از بین ببرم اما این ماجرا در شهر کوچکمان نقل مجالس شده بود و در چشم اقوام و آشنایان من بی‌غیرت و بی‌تعصب بودم ‌تا بالاخره دست به کار شدم و صبح روزی که مادرش در اتاق نبود و رومینا در خواب بود به سراغش رفتم؛ اول تصمیم داشتم در خواب خفه‌اش کنم اما بیدار شد و مجبور شدم با داسی که همراهم بود...
به خودم که آمدم با داس خونی در کوچه بودم و از مردم برای نجات دخترم کمک می‌خواستم.

روایت چهارم:

دختر بزرگم تازه ۱۳ساله شده بود. مدتی متوجه رفتارهای عجیبش شده بودم. سر به هوا شده بود. موبایل نداشت و برای شرکت در کلاس‌های مجازی از گوشی پدرش استفاده می‌کرد.
روزی شوهر خواهرم گفت که پسری می‌خواهد برای خواستگاری رومینا بیاید. خانواده‌شان را می‌شناختیم. پدرش قبول نکرد چون آن‌ها سنی مذهب بودند و پسر خیلی از دخترم بزرگتر بود.
پدرش که موضوع دوستی آن‌دو را فهمید مرتب به من می‌گفت به رومینا بگو خودش را با مرگ موش بکشد یا حلق‌آویز کند. اما من نمی‌توانستم دخترم پارۀ تنم بود. یک روز از خواب که بیدار شدم متوجه شدم رومینا از خانه فرار کرده. برایم نامه گذاشته بود که به بابا بگو مگر نمی‌خواستی من بمیرم؟ حالا هم فکر کن مرده‌ام.
پدرش شکایت کرد و رومینا را پیدا کردند و به خانه برگرداندند. بعد از آن عموهایش مرتب در گوش پدرش می‌خواندند که باید این بی‌آبرویی را جمع کند. تا آن روز شوم که برای شستن لباسها به داخل حمام رفته بودم در حمام از بیرون قفل شد و هرچه رومینا و‌ پدرش را صدا کردم هیچ‌کدام جواب ندادند. وقتی بیرون آمدم پدرش را با داس خونی که دیدم از حال رفتم. دخترکم فدای شرف و ناموس‌پرستی پدرو فامیل پدریش شده بود.
من قصاص می‌خواهم.

روایت پنجم:

دختر ناموسمان بود. فرارش با پسری غریبه، برایمان در شهر و محل آبرویی نگذاشته بود. به پدرش گفتیم اگر این لکۀ ننگ را از بین نبرد خودمان دست به کار می‌شویم. غیرت‌مان اجازه نمی‌داد بعد از افتضاحی که به بارآمده دختر زنده بماند. او باید تقاص کارش را با خونش پس می‌داد. اگر ما او را به سزای کارش می‌رساندیم، قصاص می‌شدیم. چه کسی بهتر از پدرش که ولی دم اوست و بعد از انجام کار قصاصی در انتظارش نخواهد بود؟ آنقدر به او گفتیم تا راضی شد دختر بی‌آبرویش را از بین ببرد. این کار هر مرد غیرتمند و با شرفی است.

 

رومینا اشرفی

 

این روایات از چند جهت قابل بررسی‌اند:
اول: دل بستن نوجوانی ۱۳ ساله به پسری ۲۸ ساله که هیچ کدام به بلوغ ذهنی و رشد اجتماعی نرسیده‌اند، چون آموزش لازم و تجربه اجتماعی لازم و کافی برای طرح و حل مسائل زندگی را کسب نکرده‌اند و پنهان کردن این دوستی از خانوادهٔ دختر که ریشه در صمیمی نبودن و همراه نبودن والدین با رومینا دارد.
پدر و مادری که فضای امنی را برای دخترشان ایجاد نکردند تا او بتواند به راحتی با آن‌ها صحبت کند، پدر بعد از آگاه شدن از ماجرا رویۀ خشونت در پیش گرفته و دخترک را با گمان بی‌ آبرو کردن خانواده تهدید و تنبیه می‌کند، محدودیت‌ها را بیشتر می‌کند و راه حل را تنها در کشتن دخترش می‌بیند و مادر که شاهد همۀ این اتفاقات بوده و کاری نکرده و کمکی نخواسته و دختر را به حال خودش رها کرده؛

دوم: پسری بالغ که دل به نوجوانی بسیار کوچکتر از خودش بسته و به خیال خود با قصد ازدواج با دختر دوست می‌شود و وقتی با مخالفت پدر رومینا روبرو می‌شود با تصمیم او برای فرار از خانه موافقت کرده و او را همراهی می‌کند؛

سوم: اقوام و اهالی که فرار دختر را بی‌آبرویی بزرگی می‌دانند و با تشویق پدر به کشتن فرزندش در ریختن خون دختری که تنها گناهش دل‌بستن و اعتماد به پسر جوان بود سهیمند؛

و بالاخره قوانینی که دختر را مایملک پدر دانسته و حتی به حرف دخترک که به قاضی التماس می‌کند که او را به خانه برنگرداندند وگرنه کشته می‌شود توجهی نشده، و‌ پدر با علم به اینکه ولی دم بوده و قصاص نخواهد شد اقدام به این جنایت هولناک نموده است.
نکتهٔ بسیار مهم در این ماجرا از زبان محمد فاضلی عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی: «قتل رومینا ریشه‌های اجتماعی، سیاسی و سیاستی دارد که اگر کاوش نشوند، دردی درمان نمی‌شود. بُهت، حیرت و گریستن بدون پرسش و پاسخ مطالبه کردن، بی‌فایده است».

قتل رومینا اشرفی

این مطلب نخستین بار در کانال تلگرام نویسنده منتشر شده است. [+]

تناقض آشکار

تناقض آشکار

دو طفل خردسال، هر دو مخلوق خدا‌‌، هر دو ساکن کرۀ خاکی اما...

یکی سفید و یکی سیاه...

یکی در ناز و‌ نعمت، آرمیده بر فرشی نرم و لطیف، با شکمی سیر، خواب‌های رنگی می‌بیند؛
دیگری بر روی زمین، ‌با شکمی خالی که خواب را از چشمانش ربوده، به دنبال لقمه‌ای غذاست تا نمیرد، غافل از آن‌که خود لقمۀ صیادی خواهد شد که در کمین اوست...
یکی در آغوش گرمِ پدر و مادر، بزرگ می‌شود؛ دیگری در چنگ لاشخور، منتظر مرگ است.

چهرۀ فقر و بی‌عدالتی و نابرابری در این عکس به وضوح قابل مشاهده است.‌ زیاده‌خواهی و خودخواهی انسانِ معاصر، این تصاویر متناقض و دردناک را به وجود آورده است.

این یادداشت نخستین بار در پایگاه خبری دیدگاه برتر مدیریت منتشر شده است.

صلح در دامان مادران فردا

غنچه‌های نو‌شکفتۀ سرزمینم!
قلم در دست گرفته‌اید تا بر لوح سفید نقشی از صلح و آشتی بزنید.
نمی‌دانم در پشت چشم‌های سیاه و زیبایتان چه می‌گذرد؛ هر چه هست این روز را خوب به خاطر بسپارید.

مادرانِ فردا!
می‌دانستید با وجود شما جهان هزاران برابر زیباتر است؟
می‌دانستید اگر مهر بورزید و عشق بدهید، فرزندان آیندهٔ شما از جنگ و خشونت دوری می‌کنند؟
می‌دانم پاک‌دلی و مهرِ بی‌پایان شما، سرچشمۀ نوع‌دوستی و صلح و صفا می‌شود؛ زیرا محبت تنها چشمه‌ایست که با بخشش، جوشان‌تر خواهد شد.

صلح در دامان مادران فردا

این یادداشت نخستین بار در پایگاه خبری دیدگاه برتر مدیریت منتشر شده است.

شاد نوشته‌ها ۲

خاک و دریا

غنچه‌های زیبای سرزمینم، پسرکانی با سرهای تراشیده و محجوب در لباسی به رنگ خاک و دخترکانی با پوششی به رنگ دریا، آرزوهایشان را در دست گرفته‌اند. دختران مادرانگی و عشق به دیگران و پسران تلاش و کوشش را با آرزوهایشان تمرین خواهند کرد. آن هم به لطف عزیزانی با دلی به وسعت خاک میهن و روحی به زلالی و‌ عمق دریا.

شادیِ آرزو

مردمانی از جنس مهر و عاطفه و محبت به دیدارتان آمدند با برگه‌هایی رنگارنگ در دست، تا شما آرزوهای رنگین خود را در آن‌ها بنویسید یا نقاشی کنید. اکنون زمان وفای به عهدیست که بسته‌اند. شما ذوق کرده‌اید و بیشتر از شما پدر مهربانی‌ها که با خنداندن شما، درست قبل از دیدن آرزوهایتان، این شادی را عمیق‌تر و به یاد‌ ماندنی‌تر کرده‌ است.

آرزوی شیرین

مصطفی‌ جان! آرزوی تو داشتن یک جشن تولد بود. پدر مهربانی‌ها وقتی از دیارتان بازگشت با خواندن برگۀ آرزوها متوجه شد که تاریخ تولدت فردای روزی است که به شهرش بازگشته، راه طولانی را باز پیمود تا خود را به تو برساند و آرزویت را برآورده سازد. بوسه تو بر دستان پدر و شادی برآورده‌ شدن آرزویت، از مهر و همدلی و همت عزیزانی‌ست که رضایت خاطر را در شاد کردن دلها یافته‌اند.

مادرانه

مانند هر مادر مهربانی آغوش پر‌‌مهرت را گشوده‌ای تا فرزندان سرزمینت در پناه امنیت و رضایتی که برایشان به ارمغان برده‌ای این چنین زیبا بخندند و خود نیز از آفرینش این لحظه شادمانی. تا باد چنین بادا...

 

این یادداشت نخستین بار در پایگاه خبری دیدگاه برتر مدیریت منتشر شده است.

شاد نوشته‌ها ۱

آرزوی رنگارنگ

برگه‌ی آرزوها به دستت رسید. مدت‌ها منتظر این لحظه بودی. آرزویت داشتن مداد رنگی بود. یک جعبه‌ی مداد رنگی‌ که بیشترین رنگ‌‌ها را داشته باشد تا بتوانی رویاها و آرزوهایت را با خوش‌رنگ‌ترین رنگ‌ها نقاشی کنی. دخترکم! آرزوی تو رنگارنگ‌ترین آرزوست، با آن عشق و محبت به دیگران را نقاشی کن.

آرزوهای رنگارنگ

خواب رویایی

دخترک قشنگم‌، چه زیبا رنگ لباست را با آرزویت هماهنگ کرده‌ای. چه با غرور دستت را روی آن گذاشته‌ای. همیشه دوست داشتی تخت خوش‌رنگی داشته باشی‌ تا روی آن استراحت کنی. حالا می‌توانی شاد بخوابی و از زنجیرۀ بی‌انتهای محبت و نوع‌دوستی رویا ببافی.

خواب رویایی

 

این یادداشت نخستین بار در پایگاه خبری دیدگاه برتر مدیریت منتشر شده است.

کارˇ زاکان

کودکان کار
خرداد ماهˇ آخری رۊزان بۊ؛ محصلان خۊشانˇ امتحانأ بده‌بید ؤ منتظرˇ خۊشانˇ نتیجه ایسه بید. می کۊچی پسر خئلی زمت بۊ کی می گۊشˇ مئن خاندی مدرسه امتحاناتˇ پسی خأیه بشه کارˇ سر. تازه ۲۱ ساله بۊبؤسته بۊ. هرچی من ؤ أنˇ آقاجان أنˇ مره صحبت بۊکۊدیم فایدهیی ناشته. امه‌ره گۊفتی خأیه خۊ پۊلانه جمعأکۊنه ؤ خؤره کفش ؤ لیواس بیهینه. ولی من دانستیم که بیشتر أنˇ هدف کارˇ سر شؤنˇ جا اینه کی بتانه خؤره مؤبایل بیهینه. آخه همیشه مره گۊفتی که همه‌تا أنˇ دۊست ؤ رفیقان مؤبایل دأرید ؤ من نارم. أنˇ پئر بنده‌خۊدا ایتا کارگره ؤ نتانه أنˇ ره مؤبایل بیهینه. أخه می زای هر مؤبایلی هم قبۊل ناره... أنˇ پئره بسپؤردم اگه جایی می پسرˇ ره کار پیدا بۊبؤسته مؤخالفت نۊکۊنه. منم دۊست ؤ آشنایه بسپؤردم ایتا کار أنؤ ره پیدا بۊکۊدید مره خبرأکۊنید. 

دۊ سه رۊز پیشتر که بۊشؤ بۊم خرید. ایتا هف هش ساله پسرزای بیدئم کی یک عالم دسمال کاغذی أنˇ دسˇ مئن دۊبۊ ؤ أ دۊکان اۊ دۊکان شۊیی تا خۊ دسمالانه بۊفرۊشه. خئلی ریزه-میزه بو. می دیل بۊسؤخت. زای به أن سن ؤ سال فقط با درس بخانه ؤ تفریح بۊکۊنه. چره واستی پۊلˇ واسی صبح تا غۊرۊب بیرۊنˇ خانه بچرخه ؤ کار بۊکۊنه؟ أنˇ ره خئلی زۊده کی واردˇ اجتماع ببه. اجتماعی کی همه جۊر آدم اۊنˇ مئن ایسه‌ید. جۊلؤتر ایته چادری دؤخترزای بیدئم کی گۊلدان فۊرؤختی؛ می جۊلویه بیگیفت ۊ بۊگؤفت خاله جان گؤلدان نخایی؟ أنه نگاه بۊکۊدم؛ أنˇ سرمچه شیرین بۊ. بۊگؤفتم چن سال داری؟ بۊگؤفت یازده. چن تا گۊلدان بیهئم. بۊگؤفتم از کؤیه آیی؟ بۊگؤفته خارجˇ شهرˇ جا مینیبۊسˇ مره آیم. بۊگؤفتم تنهایی؟ بۊگؤفت أهأ. می پئر کارگره، نتانه امی مخارجه فارسانه. می مار گۊلدان چاکۊنه ؤ منم انˇ ره فۊرۊشم. أگه هر شب گۊلدانانه نۊفرۊشم می مار مره دعوا کۊنه ؤ گاگلف مجبۊرم تا ۱۰ شب بمانم تا همه تا ره بۊفرۊشم. 

جایی بخانده‌بۊم کی نصفˇ گیلانˇ کارˇ زاکؤن، ۸ تا ۱۸ سال داریدی ؤ در معرضˇ خشونت قرار داریدی... تازه واستی وشتایی ؤ تشتایی ؤ لیواس ؤ کفشˇ نامۊناسب ؤ در معرضˇ انواعˇ خطران ؤ بیماریان قرار گیفتنم تاب باورید، تا بتانید خۊشانˇ کاره ادامه بدید. بفأمستم چره چادر دۊکۊده. أنه بۊگؤفتم تره خئلی مراقب ببۊ. مره ایه قشنگˇ لبخند بزه بۊشؤ. هر وخت أنˇ دیم ؤ خنده می خاطر أیه می دیل آتیش گیره ؤ أنˇ ره دۊعا کۊنم تا ساقˇ سلامت بمانه. 

رۊزنامه مئن بخانده‌بوم که ۱۱۰ هزار زای شناسایی بۊبؤستن کی تحصیلˇ جا محرومین، کی فقط نصفˇ اۊشان تحتˇ حمایت قرار بیگیفتن... درحالی کی دۊ میلیۊن کارˇ زاک ایرانˇ مئن ایسأ. تازه بینویشته بۊ أ آمار رسمیه ؤ حۊدۊدˇ هف میلیۊن زاکˇ کارگر دأریم. کارˇ پنهانی زاکان کی مزارع ؤ باغانˇ دۊرۊن خۊشانˇ خانواده’ یاور بیدی ؤ پیله‌ترانˇ پابپا کار کۊنیدی. یا خۊشانˇ خانواده کارگاهˇ دۊرۊن کار کۊنیدی ؤ هرگز أشانˇ حق ؤ حۊقۊق پرداخت نیبه. اۊشانˇ جا بدتر، مۊهاجرانˇ زاکانیدی کی حۊدۊدˇ نصفˇ أ کارˇ زاکانه تشکیل دهیدی. افغانستان ؤ پاکستانˇ زاکان کی مجبۊریدی خۊشانˇ خانواده’ کۊمک گۊدنˇ وأسی مۊهاجرت بۊکۊنید. حتی قانۊن ؤ بهزیستی‌م نتانه أشانه حمایت بۊکۊنه، چۊن شناسایی مدرک ناریدی. زاکانی کی مجبۊرید خۊشانˇ پئر ؤ مارˇ اعتیادˇ وأسی ؤ زیندگی ره پۊل ؤ ایته سرپرست نأشتنˇ وأسی، هر کاری بۊکۊنید. کارگاهانˇ میان ایپچه دسمؤزدˇ همرأ کار کۊدن تا فال ؤ آدامس فۊرۊشی ؤ واکسی ؤ... زاکانی کی زاکی ؤ بچگی نۊکۊنیدی ؤ معلۊم نیه آینده مئن چی أشانˇ رافا ایسأ، چۊن نأ سواد ؤ مدرک داریدی نأ بقایده بهداشت ؤ آمۊزش. زاکانی کی خئلی زۊد پیله بیدی ؤ اجتماع خۊ زشتˇ دیمه زۊد أشانه نیشان دهه. خئلی زۊد قبلˇ أنکی أشان -چی جسمی ؤ چی رۊحی- آماده’ بید... خئلی تلخه.

کودک کار

پ.ن:
عکس‌ها برگرفته شده از آلبوم کودکان کار در ایران اثر احمد زاهدی.
این یادداشت برای نخستین بار در شمارۀ ۱۳ ماهنامۀ گیلانˇاؤجا منتشر شده. 
برای اطلاع از چگونگی خواندن و نوشتن با رسم‌الخط گیلکی اینجا را ببینید.

می شهر: اولˇ مهر

پ‍‍نجره اؤتاقه کی بازأکۊدم ایته خۊنکˇباد بۊخؤرده می صۊرته، می روح تازه’ بؤسته. تابستانˇ آخری رۊزان بۊ ؤ پاییز امؤندبۊ. می چۊمانأ دوستم تا صبحˇ خۊنکˇ هوا جا لذت ببۊرم. چن دئقه هأتؤ پنجره پۊشت بئسأم. می بچگی یاد دکفتم؛ اولˇ مهر چی ذؤق ؤ شؤقی دأشتیم. تازه معلم. تازه همکلاسان. تازه کتابانˇ بۊ. چقد زۊد بۊگۊذشت. یۊهؤ مره یاد بمؤ کی ای وای! زاکانˇ ره خرید نۊکۊدم هنۊز. اولˇ مهر، اۊشانˇ ره کی مدرسه‌یی زاک داریدی، اولˇ عیده مانه ؤ واستی یک عالم وسایل هیئن. لباسˇ فؤرم ؤ کیف ؤ کفشˇ جا بیگیر تا دفتر ؤ مداد ؤ خۊدکار. پنجرهˇ دوستم.
چن رۊز پیش کی بۊشه‌بۊم پیاده‌روی، ایته می قدیمˇ دۊستانه بر بۊخؤردم کی اصالتاً لنگرۊدˇ شینه ولی خۊ مردˇ کارˇ ره مجبۊر بۊبؤسته بایه أمی شهر. بندهٔ خۊدا أنˇ مرد کی نجارˇ ماهری‌أم بۊ ورشکست بۊبؤسته ؤ مجبۊر بۊ اۊ سنˇ سالˇ أمرأ کارگری بۊکۊنه. می دوست مره بۊگؤفته نجاری سالانˇ قبل رؤنق داشتی چۊن در ؤ پنجره ؤ کؤمؤد ؤ تختˇخاب تا لوازم تزینی ؤ خانه وسایل ؤ حتی زاکانˇ اسباب بازی، چۊبˇ مره ساخته بؤستی. ولی ألان کی کسی کمتر چۊبی کارانˇ دۊمبال شه أ شؤغلم از رؤنق دکفته دره. راس گۊفتی. مره یاده اۊ قدیمان، نجارانˇ شؤغل خئلی مؤهم بۊ ؤ هرکی نجاری بلد بۊ خئلی انˇ رۊ حساب واکۊدید. اۊستاکاران أجر ؤ قؤرب داشتیدی چۊن أشانˇ کار خلاقانه ؤ هۊنرمندانه بۊ. حتی بیشناوسته بۊم رضا شاهˇ زمات  لنگرۊدی نجارانأ، خۊشانˇشهرˇ جا دۊرأکۊدید کی رۊدسرˇ دؤلتی ساختمانانˇ ره بیگاری بۊکۊنید.
می دۊست بۊگؤفته ایته اۊ اۊستا کاران، أنˇ پیله آقا جان بۊ کی رامسرˇ میان، شاهˇ کاخه ساختنˇ پسی ناچار بۊبؤسته رۊدسرˇ میانم دؤلتˇ ره کار بۊکۊنه. رضا شاهم خۊش اشتها بۊ خاستی هرتا قشنگˇ شهر مئن،  ایتا کاخ بداره ؤ اۊ دؤره هۊنر ؤ صنعتˇ جام بهره‌کشی کۊده. ألان کی همه چی ماشینی بۊبؤسته ؤ ماشین طرح زنه ؤ همهٔ طرحان یکشکل ؤ یکدست بۊبؤسته، دئه اۊ جؤر خلاقیت ؤ هۊنرˇ جام اثری نمانسته. می پیله آقا جانم چۊب فۊرۊشی داشته ؤ رۊسیه جا چۊبˇ مرغۊب أوردی نجاری ره. ولی جنگˇ جهانی کی شۊرۊع بۊبؤسته ناچارأبؤسته خۊ مغازه ؤ خانه’ رها بۊکۊنه ؤ مؤهاجرت بۊکۊنه اطراف. ولی گۊفتید اۊن زمان چۊب فۊرۊشی‌أم خئلی رؤنق  داشته. بۊگذریم. ایپچه کی می دۊستˇ مره گب بزئم، گۊفتی دانی امسال مدرسه‌’نˇ لباسˇ فؤرم باز عوض بۊبؤسته ؤ مجبۊر بۊبؤسته کی خۊ دؤختر ؤ پسرˇ ره دۊباره لباسˇ فؤرمˇ جدید بیهینه؟ اۊنم با قیمتˇ زیاد. تازه اولˇ سال هر معلمی ایتا تازه لیست أمی دست فده کی وا تهیه بۊکۊنیم. بندهٔ خۊدا خۊداحافظی بۊکۊد بۊشؤ.
به خانه واگردستنا، منم فکر کۊدیم کی پاییز، أن همه قشنگی ؤ رنگارنگی مره، واقعاً چقد پئر ؤ مارانˇ ره سخت ؤ مۊشکله. آسمانأ ابر پۊرأکۊده ؤ می دیل بیگیفت. پا تۊندأکۊدم واگردستم به‌خانه.


می شهر: اول مهر

پ.ن: 
این یادداشت برای نخستین بار در شمارۀ ۶ ماهنامۀ گیلانˇاؤجا منتشر شده.
برای اطلاع از چگونگی خواندن و نوشتن با رسم‌الخط گیلکی اینجا را ببینید.
برگردان فارسی این یادداشت در ادامه مطلب 👇 آمده است.

می شهر: هایپر

آشپزخانه میان غذا چاکۊدن-دۊبۊم کی حیاطˇ درˇ صدا أمره از جا بپرستم. مؤتؤرˇ صدایأ کی بشناوستم بفهمستم می پیله پسره کی دۊباره مؤتؤرˇ امره خانه جا بزئه بیرون. چی بۊکۊنه؟ جوانه، از وقتی خۊ دیپلؤمأ فیگفته به هر دری بزئه تا بشه کارˇ سر نۊبؤسته. الانم مؤنتظره تا اعزام به سربازی تاریخ فارسه. هر وقت مؤتؤرˇ امره شۊیی بیرۊن می دیل آویزانه تا واگرده. وا بیشتر انˇ مؤراقب ببم. دیرۊز که می کۊچی دؤخترأ ببرده-بۊم پارک، چن تا جوان پارکˇـ دۊرۊن نیشته-بید کی ای دفه دۊتا مؤتؤر نیرۊ انتظامی بمؤ پارکˇ دۊرۊن ؤ جوانان تا اشانه بدید خۊشانˇ مؤتؤره سوارأبؤستید ؤ تۊنداتۊند فرار بۊکۊدن. نزدیک بۊ ایتا طفلˇ معصۊمˇ مره تصادؤف بۊکۊنن.خۊدا رحم بۊکۊد. همه بترسن. می کۊچی دؤخترˇ رنگˇرۊ بپرسته ؤ بۊگؤفته بشیم بخانه.
راستش من ؤ چن تا از خانمان کی خۊشانˇ زایه باورده‌-بید پارک هم بترسئیم با ان کی امی لیواس مؤناسب بۊ ولی چن تا دؤختراکانˇنگران بۊبؤستیم کی أ جدیدˇ مانتؤهانه دۊکۊده پارکˇ دۊرۊن ایسه-بید. خۊدایی گرمˇ هوا ؤ شرجی میانی «پوشش مناسب» ؤ رنگـ تیره دۊکۊدن سخته! تازه اگه کۊچی زای هم بداری ؤ مرتب اۊنˇ دۊنبال سر بۊدؤوی تا خۊداىˇ نکرده آسیبی نیدینه دئه بدتر! پارکم دئه امنیت ناره. واگردستیم بخانه.
غۊرۊب بۊ کی تصمیم بیگفتم چنتا می دۊستانˇ امره ایته سر بیشیم اۊ هایپرمارکتی کی تازه امی شهرˇ میان افتتاح بۊبؤسته. چی بۊکۊنیم؟ حداقل پارکˇ جا امنتره. به به! چی ساختمانˇ شیک ؤ مرتبی بۊ. طبقهٔ اول مواد خۊراکی ؤ میوه ؤ حتی نان! طبقهٔ دوم هم آشپزخانه ؤ آرایشی ؤ بهداشتی وسایل ؤ... ایته می آشنایان اۊیه فۊرۊشندگی کۊده. سلام علیک بۊکۊدم ؤ کارˇ شرایط ؤ انˇ حۊقۊق ؤ مزایا جا واورسئم. بۊگؤفت کارˇ ساعات زیاده ؤ همش با سرپا ایسأن. تازه چن ماهˇ پسی اشانه بیمه کۊدید ؤ حداکثر ماهی ۴۵۰ هزار تۊمن اشانه فدید. بندهٔ خۊدا مجبۊره کۊمک خرجˇ زندگی وأسی کار بۊکۊنه؛ تازه خۊشحالم بۊ کی کار پیدا بۊکۊده. انˇ مره خۊداحافظی بۊکۊدم . می دۊستان خۊشانˇ خریده بۊکۊدید. منم چن تا چی که لازم بۊ اۊسادم. وای! خؤرد خؤرد چقدر خرید بۊکۊدیم چرخ دستی میان معلۊم نبۊ. وقتی صندۊقدار امی خریده حساب بۊکۊد تازه بفهمستیم چقدر چی بیهئیم! انم از امی امرۊزˇ تفریح. أ جۊر فۊرۊشگاهانˇ میان آدم خیال کۊنه باید تا تانه خرید بۊکۊنه!
خانه واگردستنا، أ فکرˇ میان بۊم کی کۊچˇ شهرانˇ مئن، هایپرمارکتˇ خؤبی ؤ بدی چی تانه ببه؟ خؤبه؟ بده؟ شۊما چی فکر کۊنید؟

هایپر مارکت

پ.ن:
این یادداشت برای نخستین بار در شمارۀ ۵ ماهنامۀ گیلانˇاؤجا منتشر شده.
برای اطلاع از چگونگی خواندن و نوشتن با رسم‌الخط گیلکیاینجا را ببینید.
برگردان فارسی این یادداشت در ادامه مطلب 👇 آمده است.

می شهر

به یاد اوستا دختر*

درنگ درنگ...
ساعتˇ زنگˇ صدا مره خابˇ جا بپرستم.
هوا دم بۊکۊده ؤ شرجی بۊ. واى مره دیرأبؤسته. واستى می پسره ببؤرده بیم کلاسˇ زبان. تابستان بامؤ واستى زاکانˇ اؤقاتˇ فراغته پۊرأکۊدن. ناشتایى‌ئه آماده بۊکۊدم ؤ تۊنداتۊند روانه’ بؤستم آموزشگاهˇ ره.
آمۊزشگاهˇ مؤدیر، ایته می قدیمی دۊسته. وقتی فارسیم، حال ؤ احوالˇ پسی مره بۊگؤفته بیشناوستی پریرۊز خیابانˇ مین خاستید ایتا طفلˇ معصومأ بۊدؤزدید؟ بۊگؤفتم: نأ. خبر نارم. بۊگؤفت: زاىˇ مار به موقع فارسه وگرنه معلۊم نبۊ چۊجۊر فاجعه خأستی اتفاق دکفه؟
اۊ دبستانی کؤر، مائده یاد دکفتم کی أویرأبؤ ؤ اۊنˇ جا هیچ خبری نۊبؤسته. می دۊستˇ جا خؤداحافظى بۊکۊدم ؤ ایپچه چکˇچی هئنˇ پسی واگردستم به خانه ؤ غذا چاکۊدنه مشغۊل بۊبؤستم.
ظهرˇ دم کی خاستم بشم می پسرˇ دۊمبال، می دتر کی تازه خابˇ جه ویرشته بۊ مره بۊگؤفت: مامان یادت نره برام کاغذA4 بخرى امروز کلاس نقاشى دارم.
بۊگؤفتم "چشم" ؤ بۊشؤم. أ وضع ؤ اوضاعˇ مره نیشه زاکانأ تنهایى جایى اۊسئه کۊدن. واستى أشانه چارچشمى پاستن. وقتى واگردستم خانه، می دتر بۊگؤفته که می مار زنگ بزئه ؤ بۊگؤفته بۊ عصری بیشیم پیاده‌روی. از وقتى باشگاهانˇ شهریه گران بۊبؤسته پیاده‌روی به‌صرفه‌تره!
ناهار آماده بۊکۊدم ؤ بعد چایی ؤ میوه باوردم ؤ ظرفانأ بۊشؤستم. خاستم ایپچه استراحت بۊکۊنم. هنۊز می چۊمان خؤب دنوسته بۊم که تلفؤن زنگ بۊخورده. می خالادؤختر بۊ. زنˇ خؤب ؤ بساز ؤ مهربانیه ولی أنˇ بخت شۊر بۊ. تازگى بفأمسته بۊ کی أنˇ مرد معتاده. خیلى حقˇسعى بۊکۊد أنه ترکأ ده امما نۊبؤسته. أن بندهٔ خۊدایم دئه أنˇ طاقت طاقأبؤسته، خاسته کی جۊدا ببه. می دیل بیگیفت. ایتا جا بخانده بۊم کی یک سومˇ می شهرˇ مردۊم معتادیدی. جوانانی کی بیکاری ؤ بی امکاناتی ؤ ناآگاهی جا معتاد بیدی… خیلى دردناک بۊ.
آماده’ بؤستم کی بشم می مارˇ أمره پیاده‌روی. می مار بۊگؤفته بشیم تا ساحل، بۊگؤفتم چشم ؤ رادکفتیم ساحلˇ طرف.
همه تا راهان کی ساحله فأرسید دوستئید! به سختی ایتا راه پیدا کۊنیم ؤ فأرسیم ساحله. دۊ تا أمی همساده’نم اؤیه ایسأبید. وقتی فأرسئید أمی ورجا، حال ؤ احوالˇ پسی بۊگؤفتید: خبر دأریدی چن رۊز پیش چن تا جوانˇ مۊسافر دریا مئن غرقأبؤستیدی؟
بۊگؤفتم: مگه غریق نجات نئسأبۊ؟
بۊگؤفت: نأ. پارسال خرداد ماه ایسأبید ولی چۊن أشأنˇ حقۊق پرداخت نۊبؤسته، ایمسال هنۊز نامؤیدی.
می فکر مشغول بۊبؤست. ایته بندر أن همه قشنگی ؤ مواهبˇ خؤدادادی أمره، چره وا أتؤ ببه؟ می شهر امکاناتˇ کمی ؤ مسۊلانˇ بیتوجهی جا رنج کشه. ایته شهر کی زناکانˇ فراغت ؤ تفریح ؤ ورزشˇ ره هی تا جاجیگا نأره. وا أنˇ داده فأرسئن… می شهرˇ داد...

اوستا دختر

* زنده یاد سرور حسین دوست ملقب به اوستا دختر، کارگر شریف و زحمتکشی بود که سال‌ها قبل در خیابان سپه بندر انزلی کفاشی می‌کرد. در سال‌های اخیر، زنان سرپرست خانواده به مراتب بیشتر شده‌اند.

پ.ن: این یادداشت برای نخستین بار در شمارۀ ۳و۴ ماهنامۀ گیلانˇاؤجا منتشر شده.
برای اطلاع از چگونگی خواندن و نوشتن با رسم‌الخط گیلکیاینجا را ببینید.
برگردان فارسی این یادداشت در ادامه مطلب 👇 آمده است.

پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan