بهمبری

می‌شهر

جانباختۀ راه حفظ سلامت مردم

تهمینه ادیبی

 

زن صبور و آرامی بود. بعد از مدتها تلاش و با سختی بسیار و با وجود داشتن دو قلوهایی که یکی از آنها هنگام تولد دچار ضایعه مغزی شده و توان حرکت و حتی صحبت کردن را نداشت و احتیاج به مراقبت دائمی داشت، توانسته بود به سرپرستاری اورژانس برسد که بخشی پرکار و فعال در بیمارستان است.
لبخندش آرامش را نثار افرادی می‌کرد که با تنی مجروح و بیمار راهی بخش محل کارش می‌شدند. زمستان ۹۸ از راه رسید، با بیماری جدیدی که واگیر‌دار و به شدت کشنده بود اما سرپرستار دلسوز کارش را رها نکرد و بدون کمترین امکانات حفاظتی و‌ بهداشتی با دست خالی دو هفته بی‌وقفه در کنار بیماران بد‌حالی ماند که روز به روز تعدادشان بیشتر می‌شد و امکانات ناچیز و محدود بیمارستان شهر کوچک‌‌ بندر‌انزلی کفاف بستری شدن و درمانشان را نمی‌داد. هر چقدر به او اصرار می‌کردند برای مدت کوتاهی هم که شده برای استراحت و تجدید قوا به خانه برود، قبول نکرد و در کنار بیماران ماند؛ اما این مرض جدید عاقبت او را هم گرفتار کرد و بعد از چند روز جدال با مرگ عاقبت جان را بر سر اراده و آرمانش که نجات انسانها بود، نهاد و غریبانه به خاک سپرده شد، در حالی که فقط یک ماه به بازنشستگیش مانده بود.
کادر درمان با مرگ او یکی از مجرب‌ترین و دلسوزترین اعضایش را از دست داد و چه بسیارند عزیزانی که قهرمانانه و با دستی خالی در برابر این بیماری ایستادند.
ما هرگز فداکاری این مدافعان بی ادعای سلامت را که حتی با وجود تعویق در پرداخت حقوق‌شان، سنگر مبارزه با بیماری را ترک نکردند و از جان و آرامش و آسایش خود مایه گذاشتند فراموش نخواهیم کرد.

یاد زنده یاد تهمینه ادیبی سرپرستار فداکار و همکارش دکتر سیامک دیوشلی،متخصص اطفال  بیمارستان دکتر بهشتی بندر انزلی و تمامی پرسنل فداکار کادر بهداشت و درمان که در راه خدمت رسانی به بیماران درگذشتند، گرامی باد.

رومینا در ۵ روایت

روایت اول:

دوازده سالم بود. از مدرسه که به خانه برمی‌گشتم سنگینی نگاهش را روی خودم حس می‌کردم، ولی جرأت نداشتم به کسی حرفی بزنم.
یکسال این رویه ادامه داشت تا روزی در مسیر بازگشت از مدرسه جلویم را گرفت و با لبخندی دلنشین گفت که از من خوشش آمده و می‌خواهد با من دوست شود.
لبم را گزیدم و گفتم اگر پدرم بفهمد؟
گفت نگران نباش قصد خیر دارم.
شهر ما کوچک است و تقریباً همه همدیگر را می‌شناسند. نامش بهمن بود و خانواده‌اش را دورادور می‌شناختم. خانوادۀ آرامی بودند. قبول کردم و با هم دوست شدیم.
من دختر بزرگ خانواده‌ای ۴ نفره بودم و پدرم روی من خیلی حساس بود. بارها به دلایل مختلف کتک خورده بودم ولی به بهمن خیلی وابسته شده بودم. با این که از من خیلی بزرگتر بود با محبت‌هایش من را مجذوب کرده بود.
به او گفتم اگر مرا می‌خواهد باید پا پیش بگذارد اما گفت من هنوز بچه هستم و باید بزرگتر شوم؛ با اصرار من بالاخره روزی به پدرم پیام داد که می‌خواهد به خواستگاری من بیاید.
پدرم جواب داد که به سُنی مذهب دختر نمی‌دهد. مانده بودیم چکار کنیم که تصمیم به فرار از خانه گرفتم. دیگر نمی‌‌توانستم آنجا بمانم. بهمن من را به خانۀ خواهر بزرگش برد و ۳ روز آنجا بودم تا این که با شکایت پدرم ما را پیدا کردند.
اول گفتند بهمن آدم ربایی کرده ولی من به قاضی گفتم با میل خودم از خانه رفته‌ام و اگر الان من را به خانه برگردانند پدرم من را می‌کشد؛ اما قاضی توجهی به حرف‌هایم نکرد و حکم به بازگشتن به خانه داد و مجبور شدم برگردم.
مدتی بود که شاهد پچ پچ عموها و پدرم بودم. گاهی می‌دیدم مادرم در خلوت اشک می‌ریزد اما جرأت پرسیدن نداشتم.
اول خرداد وقتی مادرم برای خرید از خانه خارج شده بود و من در خواب بودم سنگینی دستان پدر را رو گردنم حس کردم. می‌خواست خفه‌ام کند از خواب پریدم که ناگهان برق داسی که همیشه موقع دروی برنج همراهش بود چشمم را زد و....

روایت دوم:

مدت‌ها بود زیر نظر داشتمش. دخترک شاد و زیبایی که دلم را ربوده؛ اما از من خیلی کوچکتر بود.
طاقت نیاوردم و روزی دل به دریا زدم و از او خواستم با من دوست شود. اول مردد بود، ولی قبول کرد. یک سال که گذشت اصرار کرد به خواستگاریش بروم چون اگر پدرش بفهمد که ما دوستیم برایش خیلی بد می‌شود. قبول کردم و پیام فرستادم پدرش جواب نه داد. کلافه شده بودیم تا به سرمان زد فرار کنیم تا به ازدواجمان رضایت دهد.
او را به خانۀ خواهرم بردم. به خواهرزاده‌ام گفته بود سرش درد می‌کند چون پدرش برای تنبیه موهایش را می‌کشد. با شکایت پدرش به جرم آدم ربایی دستگیر شدم، اما با اقرار رومینا من را آزاد و او را با حکم قاضی به خانه فرستادند.
شهر ما کوچک و کم جمعیت است و خبرها زود می‌پیچد. رومینا حق بیرون آمدن از خانه را نداشت او در نظر اقوام و اهالی مرتکب گناهی نابخشودنی شده بود. دلم گواهی بد می‌داد. کاش با تصمیمش برای فرار موافقت نمی‌کردم. تا این که برادرم نفس نفس زنان آمد و گفت پدر رومینا او را در حالی که خواب بوده با داس...

روایت سوم:

دخترم سرکش و گستاخ شده بود. سنی نداشت اما با پسری که از خودش خیلی بزرگ‌تر بود، دوست شده بود. پسر پیام فرستاد که می‌خواهد به خواستگاری بیاید. قبول نکردم، چون با آن‌ها اختلاف مذهبی داشتیم. پسر تهدید کرد عکس‌های دخترم را در اینستاگرام پخش می‌کند، اما باز قبول نکردم. نمی‌دانستم چکار کنم. تنبیه و تهدید دخترم فایده نداشت.
شبی که دخترم از خانه فرار کرد چند ساعت قبلش بغلش کردم و با گریه به او گفتم دوستش دارم بعد او برایمان چای ریخت و خوردیم و خوابیدیم ساعت ۳ بعد از نیمه شب مادرش من را بیدار کرد و با چشمی گریان گفت که رومینا از خانه فرار کرده.
به پاسگاه رفتم و شکایت کردم. بعد از ۳ روز او را در خانۀ خواهر پسر پیدا کردند. قاضی بعد از شنیدن حرف‌های دو طرف، رومینا را به خانه فرستاد.
آبرویی برایم نمانده بود؛ نه در میان فامیل، نه در میان اهالی. برادرهایم مدام از این اتفاق با عنوان بی‌آبرویی بزرگ یاد می‌کردند و از غیرتی که باید نشان بدهند. چون رومینا ناموس همۀ مردان فامیل بود و با این کارش شرف و حیثیت آن‌ها را از بین برده بود و باید این لکهٔ ننگ هر چه زودتر پاک می‌شد.
برایم خیلی سخت بود که دخترم را از بین ببرم اما این ماجرا در شهر کوچکمان نقل مجالس شده بود و در چشم اقوام و آشنایان من بی‌غیرت و بی‌تعصب بودم ‌تا بالاخره دست به کار شدم و صبح روزی که مادرش در اتاق نبود و رومینا در خواب بود به سراغش رفتم؛ اول تصمیم داشتم در خواب خفه‌اش کنم اما بیدار شد و مجبور شدم با داسی که همراهم بود...
به خودم که آمدم با داس خونی در کوچه بودم و از مردم برای نجات دخترم کمک می‌خواستم.

روایت چهارم:

دختر بزرگم تازه ۱۳ساله شده بود. مدتی متوجه رفتارهای عجیبش شده بودم. سر به هوا شده بود. موبایل نداشت و برای شرکت در کلاس‌های مجازی از گوشی پدرش استفاده می‌کرد.
روزی شوهر خواهرم گفت که پسری می‌خواهد برای خواستگاری رومینا بیاید. خانواده‌شان را می‌شناختیم. پدرش قبول نکرد چون آن‌ها سنی مذهب بودند و پسر خیلی از دخترم بزرگتر بود.
پدرش که موضوع دوستی آن‌دو را فهمید مرتب به من می‌گفت به رومینا بگو خودش را با مرگ موش بکشد یا حلق‌آویز کند. اما من نمی‌توانستم دخترم پارۀ تنم بود. یک روز از خواب که بیدار شدم متوجه شدم رومینا از خانه فرار کرده. برایم نامه گذاشته بود که به بابا بگو مگر نمی‌خواستی من بمیرم؟ حالا هم فکر کن مرده‌ام.
پدرش شکایت کرد و رومینا را پیدا کردند و به خانه برگرداندند. بعد از آن عموهایش مرتب در گوش پدرش می‌خواندند که باید این بی‌آبرویی را جمع کند. تا آن روز شوم که برای شستن لباسها به داخل حمام رفته بودم در حمام از بیرون قفل شد و هرچه رومینا و‌ پدرش را صدا کردم هیچ‌کدام جواب ندادند. وقتی بیرون آمدم پدرش را با داس خونی که دیدم از حال رفتم. دخترکم فدای شرف و ناموس‌پرستی پدرو فامیل پدریش شده بود.
من قصاص می‌خواهم.

روایت پنجم:

دختر ناموسمان بود. فرارش با پسری غریبه، برایمان در شهر و محل آبرویی نگذاشته بود. به پدرش گفتیم اگر این لکۀ ننگ را از بین نبرد خودمان دست به کار می‌شویم. غیرت‌مان اجازه نمی‌داد بعد از افتضاحی که به بارآمده دختر زنده بماند. او باید تقاص کارش را با خونش پس می‌داد. اگر ما او را به سزای کارش می‌رساندیم، قصاص می‌شدیم. چه کسی بهتر از پدرش که ولی دم اوست و بعد از انجام کار قصاصی در انتظارش نخواهد بود؟ آنقدر به او گفتیم تا راضی شد دختر بی‌آبرویش را از بین ببرد. این کار هر مرد غیرتمند و با شرفی است.

 

رومینا اشرفی

 

این روایات از چند جهت قابل بررسی‌اند:
اول: دل بستن نوجوانی ۱۳ ساله به پسری ۲۸ ساله که هیچ کدام به بلوغ ذهنی و رشد اجتماعی نرسیده‌اند، چون آموزش لازم و تجربه اجتماعی لازم و کافی برای طرح و حل مسائل زندگی را کسب نکرده‌اند و پنهان کردن این دوستی از خانوادهٔ دختر که ریشه در صمیمی نبودن و همراه نبودن والدین با رومینا دارد.
پدر و مادری که فضای امنی را برای دخترشان ایجاد نکردند تا او بتواند به راحتی با آن‌ها صحبت کند، پدر بعد از آگاه شدن از ماجرا رویۀ خشونت در پیش گرفته و دخترک را با گمان بی‌ آبرو کردن خانواده تهدید و تنبیه می‌کند، محدودیت‌ها را بیشتر می‌کند و راه حل را تنها در کشتن دخترش می‌بیند و مادر که شاهد همۀ این اتفاقات بوده و کاری نکرده و کمکی نخواسته و دختر را به حال خودش رها کرده؛

دوم: پسری بالغ که دل به نوجوانی بسیار کوچکتر از خودش بسته و به خیال خود با قصد ازدواج با دختر دوست می‌شود و وقتی با مخالفت پدر رومینا روبرو می‌شود با تصمیم او برای فرار از خانه موافقت کرده و او را همراهی می‌کند؛

سوم: اقوام و اهالی که فرار دختر را بی‌آبرویی بزرگی می‌دانند و با تشویق پدر به کشتن فرزندش در ریختن خون دختری که تنها گناهش دل‌بستن و اعتماد به پسر جوان بود سهیمند؛

و بالاخره قوانینی که دختر را مایملک پدر دانسته و حتی به حرف دخترک که به قاضی التماس می‌کند که او را به خانه برنگرداندند وگرنه کشته می‌شود توجهی نشده، و‌ پدر با علم به اینکه ولی دم بوده و قصاص نخواهد شد اقدام به این جنایت هولناک نموده است.
نکتهٔ بسیار مهم در این ماجرا از زبان محمد فاضلی عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی: «قتل رومینا ریشه‌های اجتماعی، سیاسی و سیاستی دارد که اگر کاوش نشوند، دردی درمان نمی‌شود. بُهت، حیرت و گریستن بدون پرسش و پاسخ مطالبه کردن، بی‌فایده است».

قتل رومینا اشرفی

این مطلب نخستین بار در کانال تلگرام نویسنده منتشر شده است. [+]

قصهٔ مادرانه

زن گیلانی

چشمانم را می‌بندم. به گذشته‌ها سفر می‌کنم.

دختری را می‌بینم با گیس‌های بافتهٔ بلند، با ابروهای به‌ هم پیوسته و مژه‌های تاب‌دار، بینی قلمی و دهانی که لحظۀ خندیدن ردیف دندان‌های مروارید مانندش را به رخ می‌کشد.
چه سبک‌بار و شاد بودم! چه آرزوها که در سر نمی‌پروراندم! کودکی‌ام به جست‌وخیز در کوچه پس‌کوچه‌های روستا و بازی با دختران همسایه، به آب آوردن از چشمه، دوشیدن شیر گاو و گوسفندها، رج‌ به رج بافتن پشت دار قالی‌، گذشت.

بزرگتر که شدم به پختن نان و غذا برای خانواده و کار در مزرعه روزگار گذراندم، تا این‌که روزی من را پای سفرۀ عقدی نشاندند که دامادش را هرگز ندیده‌ بودم. خان‌زاده‌ای شهرنشین که مرا با خود به شهر آورد و تا به خود آمدم چهار فرزند قد و نیم‌قد دورم را گرفته بودند.
همسرم همیشه در سفر بود و من به تنهایی فرزندانم را بزرگ‌ کردم و به سر و سامان رساندم. بعد از مرگِ همسرم سال‌ها در خانه‌ام زندگی کردم‌ تا وقتی که فرزندانم ارث طلب کردند و من را به آسایشگاه سپردند. کسی دیگر حوصلهٔ مراقبت از من را نداشت.

حالا من مانده‌ام با دست‌های لرزان و خمیده، با چشم‌های کم‌سو و منتظری که به در دوخته شده تا شاید روزی، یکی از عزیزانم به دیدنم بیاید. امیدی که روز به روز کم‌رنگ‌تر می‌شود.

این یادداشت نخستین بار در پایگاه خبری دیدگاه برتر مدیریت منتشر شده است.

تناقض آشکار

تناقض آشکار

دو طفل خردسال، هر دو مخلوق خدا‌‌، هر دو ساکن کرۀ خاکی اما...

یکی سفید و یکی سیاه...

یکی در ناز و‌ نعمت، آرمیده بر فرشی نرم و لطیف، با شکمی سیر، خواب‌های رنگی می‌بیند؛
دیگری بر روی زمین، ‌با شکمی خالی که خواب را از چشمانش ربوده، به دنبال لقمه‌ای غذاست تا نمیرد، غافل از آن‌که خود لقمۀ صیادی خواهد شد که در کمین اوست...
یکی در آغوش گرمِ پدر و مادر، بزرگ می‌شود؛ دیگری در چنگ لاشخور، منتظر مرگ است.

چهرۀ فقر و بی‌عدالتی و نابرابری در این عکس به وضوح قابل مشاهده است.‌ زیاده‌خواهی و خودخواهی انسانِ معاصر، این تصاویر متناقض و دردناک را به وجود آورده است.

این یادداشت نخستین بار در پایگاه خبری دیدگاه برتر مدیریت منتشر شده است.

قدردانی از معلمان زحمتکش

روز معلم در راه است و امسال به دلیل شیوع ویروس کرونا و تعطیلی مدارس مراسمی برگزار نمی‌شود؛ من می‌خواهم با یاد کردن از معلم‌های تأثیر‌گذار بر مطالعه و خواندن و نوشتنم، از ایشان تشکر و قدردانی کنم.

«خانم فرد معلم سوم ابتدایی، خانم زیارانی معلم ادبیات راهنمایی و خانم شکری معلم ادبیات دبیرستان»

هر سه این عزیزان در مقاطع مختلف تحصیلی با تشویق‌ها و دل‌گرمی‌هایشان من را به ادبیات و زبان فارسی علاقه‌مند و‌ دلبسته کردند. امیدوارم اگر در قید حیاتند، سلامت باشند و اگر از دنیا رفته‌اند روحشان شاد و در آرامش باشد.

«اولین معلمی که جرقۀ خوندن و نوشتن رو در ذهنم روشن کرد خانم فرد معلم سال سوم ابتداییم بود، وقتی انشایی که دربارۀ بی‌رحمی سربازان آمریکایی در جنگ بین آمریکا و ویتنام نوشته بودم، رو با خودش برد تا به همسر و فرزندش نشون بده‌ و این کارش کلی بهم انگیزۀ خوندن برای بهتر نوشتن داد، چون اولین کسی بود که به نوشتنم توجه کرد. من در محیطی زندگی می‌کردم که کتاب‌ خوندن مخصوصاً برای دخترها خیلی ارزشمند نبود و حتی گاهی مورد تمسخر و ریشخند اطرافیانم هم قرار می‌گرفتم؛ اما این معلم دلسوز با تشویق غیر مستقیم بهم فهموند که خواندن و نوشتن کاری ارزشمنده. گاهی یک حرکت به ظاهر سادۀ معلم، چراغ‌ راهی برای ادامۀ زندگی می‌شه.
این بود خاطرۀ من.
مریم جمشیدی ۹ ساله از تهران» smiley

این بادداشت نخستین بار در پایگاه خبری دیدگاه برتر مدیریت منتشر شده است.

صلح در دامان مادران فردا

غنچه‌های نو‌شکفتۀ سرزمینم!
قلم در دست گرفته‌اید تا بر لوح سفید نقشی از صلح و آشتی بزنید.
نمی‌دانم در پشت چشم‌های سیاه و زیبایتان چه می‌گذرد؛ هر چه هست این روز را خوب به خاطر بسپارید.

مادرانِ فردا!
می‌دانستید با وجود شما جهان هزاران برابر زیباتر است؟
می‌دانستید اگر مهر بورزید و عشق بدهید، فرزندان آیندهٔ شما از جنگ و خشونت دوری می‌کنند؟
می‌دانم پاک‌دلی و مهرِ بی‌پایان شما، سرچشمۀ نوع‌دوستی و صلح و صفا می‌شود؛ زیرا محبت تنها چشمه‌ایست که با بخشش، جوشان‌تر خواهد شد.

صلح در دامان مادران فردا

این یادداشت نخستین بار در پایگاه خبری دیدگاه برتر مدیریت منتشر شده است.

سهراب را باید یافت

سهراب سپهریدر پاییزی شورانگیز و رنگارنگ، از مادری اهل شعر و ادب و «بهتر از برگ درخت» در شهرِ عطر مست کننده گلاب و بید مشک، کاشان، پا به دنیا گذاشتی. هستیِ تو با طبیعت پیرامونت آن‌چنان مأنوس بود که تو را از آن گریزی نبود تا جایی که معلمت به تو گفت: سهراب، تو همه چیزت خوب است تنها بدیت این است که نقاشی می‌کشی. این گرایش و ذوق و عشق‌ورزی به طبیعت چنان‌ بود که نمی‌توانستی در برابر کشش و علاقه‌ایی که تو را به جهان پیرامونت فرا می‌خواند، مقاومت کنی.

حاصل این هم‌آغوشی با جهان اطرافت را می‌توان در ضرباهنگ اشعارت و در عشق‌بازیت با رنگ و قلم‌ در بوم نقاشی مشاهده کرد. و چه کلماتی زیباتر از اشعار دلنشین و آرام‌بخش تو ارتباط تنگاتنگ بین انسان و نیایش را با الهام از طبیعت پیرامون بیان کرده‌ است؟ تو خدایت را با نمازی بندگی می‌کردی که «اذانش را باد گفته باشد سر گلدستۀ سرو، پیِ "تکبیرة الاحرام" علف، پیِ "قد قامت" موج. قبله‌ات یک گل سرخ بود و جانمازت چشمه و‌ مُهرت نور و دشت سجاده‌ات». چنان جزئی از طبیعت بودی که سرودی: « هر کجا هستم، باشم، آسمان مال من است، پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من‌ است». و در این طبیعت‌گرایی همه مخلوقات به چشمت زیبا می‌آیند و چه ساده می‌گویی: «گل شبدر چه کم از لالۀ قرمز دارد؟» و دعوت از همه که «چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید».

من «صدای نفس باغچه را و صدای ظلمت را وقتی از برگی می ریخت، حتی عطسۀ آب از هر رخنه سنگ‌ و چکچک چلچله از سقف بهار را» از شعر تو شنیدم. و نگاه زیبایت به زندگی «چیزی نبود که لب طاقچۀ عادت از یاد من و تو برود، زندگی بُعد درخت است به چشم حشره، هندسۀ ساده و‌ یکسان نفس‌هاست». و البته ‌زیبایی زندگی از نگاه تو، گاهی همان دلخوشی‌های کودکانه یا رمز آلود بود «زندگی یافتن سکۀ ده‌ در شاهی در جوی خیابان است. زندگی شستن یک بشقاب است».

تو شاعری بودی که «مرگ را پایان کبوتر نمی‌دانستی» و پایان کارت را «جاری شدن در ذهن اقاقی و نشیمن در آب و هوای اندیشه و در خوشه انگوری که به دهان می‌آید» بیان می‌کردی. پس تا زمانی که «باران هست، شاپرک و ریحان هست، آسمان و برگ گل سرخ و خورشید هست» تو هم هستی، گرچه در اول اردیبهشت جسمت را رها کردی و‌ به خالقت پیوستی.

 

این یادداشت نخستین بار در پایگاه خبری دیدگاه برتر مدیریت منتشر شده است.

شاد نوشته‌ها ۲

خاک و دریا

غنچه‌های زیبای سرزمینم، پسرکانی با سرهای تراشیده و محجوب در لباسی به رنگ خاک و دخترکانی با پوششی به رنگ دریا، آرزوهایشان را در دست گرفته‌اند. دختران مادرانگی و عشق به دیگران و پسران تلاش و کوشش را با آرزوهایشان تمرین خواهند کرد. آن هم به لطف عزیزانی با دلی به وسعت خاک میهن و روحی به زلالی و‌ عمق دریا.

شادیِ آرزو

مردمانی از جنس مهر و عاطفه و محبت به دیدارتان آمدند با برگه‌هایی رنگارنگ در دست، تا شما آرزوهای رنگین خود را در آن‌ها بنویسید یا نقاشی کنید. اکنون زمان وفای به عهدیست که بسته‌اند. شما ذوق کرده‌اید و بیشتر از شما پدر مهربانی‌ها که با خنداندن شما، درست قبل از دیدن آرزوهایتان، این شادی را عمیق‌تر و به یاد‌ ماندنی‌تر کرده‌ است.

آرزوی شیرین

مصطفی‌ جان! آرزوی تو داشتن یک جشن تولد بود. پدر مهربانی‌ها وقتی از دیارتان بازگشت با خواندن برگۀ آرزوها متوجه شد که تاریخ تولدت فردای روزی است که به شهرش بازگشته، راه طولانی را باز پیمود تا خود را به تو برساند و آرزویت را برآورده سازد. بوسه تو بر دستان پدر و شادی برآورده‌ شدن آرزویت، از مهر و همدلی و همت عزیزانی‌ست که رضایت خاطر را در شاد کردن دلها یافته‌اند.

مادرانه

مانند هر مادر مهربانی آغوش پر‌‌مهرت را گشوده‌ای تا فرزندان سرزمینت در پناه امنیت و رضایتی که برایشان به ارمغان برده‌ای این چنین زیبا بخندند و خود نیز از آفرینش این لحظه شادمانی. تا باد چنین بادا...

 

این یادداشت نخستین بار در پایگاه خبری دیدگاه برتر مدیریت منتشر شده است.

شاد نوشته‌ها ۱

آرزوی رنگارنگ

برگه‌ی آرزوها به دستت رسید. مدت‌ها منتظر این لحظه بودی. آرزویت داشتن مداد رنگی بود. یک جعبه‌ی مداد رنگی‌ که بیشترین رنگ‌‌ها را داشته باشد تا بتوانی رویاها و آرزوهایت را با خوش‌رنگ‌ترین رنگ‌ها نقاشی کنی. دخترکم! آرزوی تو رنگارنگ‌ترین آرزوست، با آن عشق و محبت به دیگران را نقاشی کن.

آرزوهای رنگارنگ

خواب رویایی

دخترک قشنگم‌، چه زیبا رنگ لباست را با آرزویت هماهنگ کرده‌ای. چه با غرور دستت را روی آن گذاشته‌ای. همیشه دوست داشتی تخت خوش‌رنگی داشته باشی‌ تا روی آن استراحت کنی. حالا می‌توانی شاد بخوابی و از زنجیرۀ بی‌انتهای محبت و نوع‌دوستی رویا ببافی.

خواب رویایی

 

این یادداشت نخستین بار در پایگاه خبری دیدگاه برتر مدیریت منتشر شده است.

اکوفمینیسم چیست؟

اکو فمینیست
اکوفمینیسم به جنبش‌ها و فلسفه هایی اشاره دارد که میان محیط‌زیست و فمینیسم، رابطه برقرار می‌کنند. این‌ جنبش بیان می‌کند سلطه مردان بر زنان، نمایانگر و تشدیدکننده غلبه جامعه بر محیط زیست است و این دو معضل با یکدیگر مرتبط هستند و  روابط جنسیتی پدرسالارانه در جامعه که، زنان را بی‌ارزش کرده، تحت سلطه درمی آورد و مورد استثمار قرار می‌دهد، با مواجهه مردمحورانه با محیط زیست مرتبط است و در مواجهه با طبیعت نیز  به کار گرفته شده است. آن‌ها این تحلیل را به وضعیت دیگر گروه‌های تحت سلطه جامعه نیز گسترش می‌دهند.
 یک نمونه از جنبش های اکوفمینیستی، برنامه ملی جنبش «کمربند سبز» برنامه ملی درخت‌کاری‌در کنیاست که این برنامه را وانگاری‌ماتای برای نجات زنان روستایی کنیا از فقر ابداع کرد.
 جنبش چیپکو در دامنه کوه‌های هیمالیا در هند شمالی، نمونه دیگریست از فمینیست‌هایی که دغدغه محیط زیست در سر داشتند. زنان چیپکو در آغاز دهه ۱۹۷۰ ناچار شدند در برابر چوب‌برهای مورد حمایت دولت، از درختان محافظت کنند. آنها از روش های مقاومت بدون خشونت استفاده کردند.
از دست هایشان را به هم دادند و حلقه هایی انسانی به دور جنگل و درختان ساختند تا از آنها محافظت کنند. در نتیجه چوب برها، وحشت زده میدان را ترک کردند.
 کسب موفقیت برای جنبش چیپکو به سادگی بدست نیامد. وقتی چوب برها آغاز به بریدن درخت‌ها کردند، «آمریتا دوی» یکی از درختان را در آغوش کشید، تا از قطع آن جلوگیری کند. چوب بر سعی کرد او را منصرف کند، اما او بسیار مصمم بود. چوب بر او را نادیده گرفت و درخت را قطع کرد. دوی در نتیجه این امر کشته شد. از او در هند با نام «شهید» یاد می‌شود و یک جایزه محیط‌زیستی در هند به افتخارش نام‌گذاری شده است.

۱ ۲ ۳
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan